Desire knows no bounds |
Monday, August 16, 2010 یادم نیست پارسال بود یا دو سال پیش. به طرز غریبی تاریخها یادم نمیمونه. اما یادمه اون بار هم همینجوری بیهوا میل زده بود که یه نمایش تو تئاتر شهر داره اجرا میشه، شبای آخرشه، حتمن باید ببینی، از اوناست که خوشت میاد. یادمه اون نمایش هم مث این یکی تو کارگاه نمایش اجرا میشد. «عروس، کابوس، افسوس، بلوتوث» بود. خیلی دوستش داشتم. یادمه روز عجیبی رو گذرونده بودم. یادمه نشسته بودیم لب جوب و کلی حرفای بیربط زده بودیم. یادمه خیلی دیر برگشتم خونه. اون شب هم موقع برگشتن داشتم سایهروشنهای کوچهمون رو نگاه میکردم. امروز روز عجیبی بود. از خوابیدن شب قبلش عجیب بود تا بیدار شدنام، تا اتفاقهایی که افتاد، تا اتفاقهایی که انداختم، تا حتا چهجوری تو آخرین لحظه و در نهایت ناامیدی بلیتدار شدیم، تا ساعت هفت که بالاخره زدم بیرون، تا یه نمایش عجیب دیگه، دوباره تو کارگاه نمایش، خلوتیِ بعدش، سایهروشنهای کوچهمون. گمونم امروز به جای آقای یونیورس، بونوئل کارگردان بوده. |
من رغبت نکردم برم ببینمش. کارگردانش رو نمی شناختم
اما پول ندارم
cheghadr yaaser khaaseb kaaresh dorost bood! ye physical theatre-e vaaghe'ii...