Desire knows no bounds |
Saturday, August 21, 2010
رهایی میآید سراغت، از همان ثانیهای که بلیت را از آقای بلیتفروش میگیری، از همان لحظهای که میشوی صاحب بلیت، صاحب سفر. درست از همانجا، از همان باجهی فروش بلیت با خودم فکر میکنم تنهایی چه خوب است. کولهام را میاندازم روی دوشم و دور میشوم. ساکت و سبکبال، میان ازدحام و شلوغی دوروبر. حالا دنیا یک روز کامل مال من است، تا وقتی دوباره برگردم همینجا، همین جای جغرافیا، بلیتام را بیندازم در سطل و بروم جلوی باجهی آژانس.
|
یعنی که اگر ( دو یار زیرک و از باده ی کهن دو منی / فراغتی و کتابی و گوشه ی چمنی ) فراهم گردد ، باز هم تنهایی ؟!
امان از تنهایی ی ناگزیر و تنهایان به ناچار !