Desire knows no bounds |
Saturday, August 7, 2010
گرمه. شلوغه. دوده. همهچی و همهجا عصبانیه. (خنکه. سر و صدا نیست. تو سایه دراز کشیدیم و مهم نیست بیرون در قراره چه اتفاقایی بیفته.) هُلم میدی. میخورم زمین. سر زانوم زخم میشه. ازون وسط پا میشم میرم میشینم رو پلهها. (دستشو میکشه رو انحنای کمرم. دستاش گرمان. تو دستاش محبتئه.) دیر میرسم. شلوغ بود. زیاد. عصبانی میشی. روتو برمیگردونی و سرتو با روزنامهت گرم میکنی. (دیر میرسم. شلوغ بود. زیاد. به عنوان جریمه هزاربار میبوستم.) سُر میخورم. نگام میکنی. معتقدی حقمه و بد نیست یه خورده بخورم زمین تا آدم شم. (خستهم. نمیتونم از پلهها برم بالا. دو تا پله پایینتر پشت کمرمو فشار میده برم بالا. میگه الان میرسیم، چیزی نمونده دیگه.) کجایی؟ (دلم برات تنگ شده.) کولهمو برمیدارم. توش زیاد پر نیست. میندازم رو پشتام راهمو میکشم میرم تو پرانتز. دلم نمیخواد بیرون بیام.
Labels: stranger |
Comments:
Post a Comment
|