Desire knows no bounds




Thursday, September 9, 2010

شب یکم

الاغِ جفتک‌اندازِ درونِ من داره کم‌کم تبدیل به یه مادیان می‌شه با کفش‌های پاشنه‌بلند؛ این کشف امشب من بود.

بالاخره اولین جرقه زده شد. تصمیم گرفتم بازی کنم با ماجرا. این‌جوری جدیت قضیه برام کم می‌شه و به‌م خوش می‌گذره. انگار دارم می‌رم رو صحنه. باید نقش‌مو اجرا کنم و حواسم باشه دارم نقش اجرا می‌کنم. اولین تیرو که پرتاب کرد، یه خورده خیالم راحت شد. داشت طبق سناریو می‌رفت جلو. همون‌جوری که کیوان گفته بود. جواب‌مو عین همونی‌که کیوان گفته بود دادم. اوه2، چه‌قدر سخت بود شنیدن‌ش از زبون خودم. ولی دادم. گفتم برام مهم نیست. اما برام مهم بود. مث سگ برام مهم بود و طاقت شنیدنِ صدای خودم وقتی داشتم اون‌جوری خون‌سردانه می‌گفتم برام مهم نیست رو نداشتم. تحمل کردم ولی. با خودم فکر کردم یه روزی انتقام تمام این لحظه‌ها رو می‌گیرم، شک نکن. حرفای بعدی راحت‌تر بود. آمادگی شنیدنِ همه‌شونو داشتم و به طرز سو-آن-آیدایی از هرچی کل‌کل و مچ‌اندازی بود طفره رفتم. یعنی نازنین، در این حد که گمونم کل ماگ‌های خاندان پوه رو به عنوان جایزه به‌م بدهکاری الردی. وقتی داشتم حرف می‌زدم، تو مغزم چارتا صفحه باز شده بود. یکی من‌ای که داشت حرف می‌زد، آروم و منطقی و خون‌سرد و آی-دونت-کِر-طور. یکی من‌ای که نشسته بود عقب داشت حرفای من‌ئه رو گوش می‌داد و یه جاهایی براش کف می‌زد یه جاهایی شاخ در میاورد. یه الاغ درون که کله‌شو کرده بود تو آی‌پد که حواس‌شو پرت کنه که جفتک نندازه. یه مادیان سرخ‌یال(!) که افسار الاغه رو بسته بود به پایه‌ی میز و صدای تق‌تق کفشای پاشنه‌بلندش می‌رفت رو نِرو الاغه و با خیال راحت جولان می‌داد و حرف می‌زد و گاهی اون وسطا موهاشو تو آینه مرتب می‌کرد. مادیانه هنرپیشه‌ی اصلی بود و همه‌چی رو کنترل می‌کرد. ازش بدم میاد.

من از توضیح دادن متنفرم. ولی برای بار دهم شروع کردم توضیح دادن. و هی دنبال یه فرصت می‌گشتم که اون دو تا جمله‌ی طلایی رو یه جایی مصرف کنم. خوشبختانه مسیر گفت‌وگو جوری پیش رفت که بسترش فراهم شد. هاها، چشام برق زد رسمن. چند ثانیه مکث کردم، یه نفس عمیق کشیدم و با شمرده‌ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم سعی کردم عین جملات رو به زبون بیارم، کوتاه و واضح. تک‌تک کلمات اثر کرد، به شکل قابل مشاهده‌ای. نقطه‌ی درست‌ای رو تحریک کرده بودم. دیگه تکیه دادم عقب و با خیال راحت نشستم به تماشا. می‌دونی؟ آدمای بزرگ و قویِ این‌جوری، آدمایی که می‌خوان از همه‌چی با چنگ و دندون دفاع کنن، آدمای تنهایی‌ان. سر و صدا و اهن و تلپ‌شون زیاده، اما تو خلوت خودشون به شدت تنهان. رفیق صمیمی، آدمِ صمیمی ندارن. آدمی که مالِ خودشون باشه ندارن. تماشای این‌جور وقتایِ این آدما به شدت از تحمل من خارجه. اصن طاقت ندارم این لحظه‌های تنهایی و بی‌کسی‌شونو شاهد باشم. دوست ندارم لحظه‌های استیصال آدمای بزرگو ببینم. یه بیماریِ رسمی دارم در این‌جور موارد. همون لحظه‌ای که از رو آدمه رد می‌شم، با حرفام آزارش می‌دم، درست همون لحظه دلم می‌خواد در آغوش بگیرم‌ش. دلم می‌خواد همون لحظه برم کله‌شو بگیرم تو بغلم، فشارش بدم به شیکمم، بگم قربونت برم، غصه نخور، درست می‌شه. دلم می‌خواد همون لحظه به‌ش محبت کنم بس‌که تنهاست، فارغ ازین‌که آدم مقابل‌ش خودِ منم. دلم می‌خواد اون لحظه فراموش کنه که من همون آدمه‌م که باعث شکستن‌ش شده‌م، به عنوان یه رفیق و نه یه دشمن سرشو بذاره تو بغلم، خودشو وا بده. نمی‌شه اما. گمونم نشه تو اون لحظه براش توضیح داد این من‌ای که داره بغل‌ت می‌کنه آدمِ مقابل تو نیست، یه رفیقه صرفن. محبت نشون دادن تو این لحظه‌ها کار خطرناکیه. منطق آدمه رو می‌ریزه به هم. خیال می‌کنه دارم با دست پس می‌زنم با پا پیش می‌کشم. جلوی خودمو گرفتم. حتا بغض هم نکردم. فیلم‌نامه‌ رو برداشتم رفتم تو تخت. احتیاج داشتم مغزم کار کنه. احتیاج داشتم به چیزی فکر نکنم. چار صفحه رو خط زدم و نوشتم و خط زدم و نوشتم و پرت شدم از فضا. خوبم. نمی‌ترسم. بغض خفه‌م نمی‌کنه. گریه نمی‌کنم. ذهن‌ام مرتبه. آخ، کاش ژوژمان داشتم. کاش یه امتحان مهم داشتم. هیچی مث امتحان به درد این شبا نمی‌خوره. کلن هیچی مث درس خوندن نمی‌تونه حال منو خوب کنه. در اولین فرصت باید شروع کنم یه چیز جدید بخونم. وقتایی که درس می‌خونم بالاترین راندمان ذهنی رو دارم.

سکانس اول تموم شد. دیالوگ‌های کلیشه و قابل پیش‌بینی. جواب‌هام عین جزوه‌م بود. درس‌مو خوب از بر کرده بودم. چار پنج‌تا استاد خوب داشتم که به‌م اعتماد به نفس داده‌ بودن. همه‌ی اعتماد به نفس‌مو تا ته مصرف کردم. راضی‌مه. می‌رم بخوابم.


Comments:
خوندنش حتی نفس گیر بود آیدا
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025