Desire knows no bounds |
Monday, September 13, 2010
شب چهارم
بامی معتقده من قادر نیستم بیشتر از دو روز افسرده بمونم. دو روز رو هم تازه با ارفاق میگه. راست میگه. وقتایی که کم میارم، بالاخره ظرف بیست و چار ساعت یه چیزی پیدا میکنم که خودمو بکشونم بیرون. که برگردم به روال عادی. ایندفعه که حتا افسرده هم نیستم. سر راهم یه دستانداز گندهست که باید یه فکری به حالش بکنم. از پسش برمیام. تا اینجای راه سربالایی بود، از حالا به بعدش اونقدرا دیگه سخت نیست. حداقل تکلیفام روشنه. تحمل میخواد. تحمل میکنم. دو روز غصهداریم که تموم شد، برگشتم به روال عادی. فردای روز سوم به طرز عجیبی خوب بودم. خوبِ واقعنی. کافی بود انرژیمو بیخودی هدر ندم. حواسمو جمع کردم. تا شب سرحال موندم. میدونی؟ یه وقتایی بیکه خودت حواست باشه، از عالم غیب یه سری اجزا و عناصر چیده میشن کنار هم، که تو رو سوق بدن به جایی که باید. هیچ سالی مثل امسال اینقدر سورئال نبوده برای من از این لحاظ. یعنی انگار تمام اتفاقها و آدمها دونه به دونهشون از پیش فکرشده و چیدهشده از آب در اومدهن. به طرز شگفتانگیزی. برای همینه که اگه الان اینهمه خوب و سرحالام، و اینهمه از خودم مطمئنم، و اینهمه میتونم سریع ریکاور کنم خودمو، صرفن به خاطر حضور همین چندتا آدمه و همین چندتا اتفاق. بیشکلی. خیلی وقتا آدما از من شاکیان که آدمِ قدرشناسای نیستم. یادم باشه این بار، از وسط حادثه که اومدم بیرون، از تکتکِ آدمهای این روزهام قدردانی کنم. ایندفعه رسمن زندگیمو مدیونشونم. |
Comments:
Post a Comment
|