Desire knows no bounds |
Tuesday, September 7, 2010
آدم است دیگر..
فک میکردم اینبار با دفعههای قبل فرق داره. اما همون دو هفته پیش، وقتی یه روزی رسید که هی جلوی کتابخونه رژه رفتم بیکه بتونم یه کتاب انتخاب کنم برا خوندن، هی فیلمامو ورق زدم بیکه بتونم تصمیم بگیرم کدومو ببینم، شکلاتها و کیتکتها نتونستن هیچ هیجانی توم ایجاد کنن، رفتم سروقت یخچال، نصف خربزه برداشتم و نشستم به تماشای فرندز، از اول، از اون روز دوزاریم افتاد من اونقدرها هم که مینمایم خونسرد نیستم. و یه چیزی اون ته داره مدام مث موریانه ذهن منو میجوئه. از دیروز که تپش قلبها شروع شد و درد همیشهگی و الخ، فهمیدم تمام این مدت ماسکه اونقدر چسبیده بوده به صورتم که خودمم باورش کرده بودم. حالا هی مجبورم راه برم و نفس عمیق بکشم و منتظر باشم ببینم چی میشه. عین یه شخص ثالث بشینم خودمو نگاه کنم که قراره تو دو سه روز آینده چیکار کنم. رفقام میگن باید درست فکر کنی و استراتژی داشته باشی و چنین و چنان، من اما دارم فکر نمیکنم و نقشهی خاصی تو کلهم نیست و معتقدم آدمِ بداههم و اگه از قبل بشینم سناریو بنویسم، همهچی رو خراب میکنم. من یه ماسک خونسردم که قلبش داره زیادی تند میزنه، و دلش میخواد باور کنه همهچی مث یه معجزه درست میشه و هیچی کش نمیاد. من یه ماسک خندانام که داره سعی میکنه چسبهای صورتکش ور نیان. مث همیشهی اینجور وقتام، دلم میخواد بیشتر وقتمو تو لاک خودم بگذرونم. دلم میخواد فضای کافی داشته باشم برای حرف نزدن. برای جواب ندادن. برای ریاکشن نشون ندادن. پردهها رو کشیدهم. خونه تاریکه. صدای موسیقی رو بلند میکنم. ذهنمو مرتب میکنه. لازم دارم تنهاییمو تاچ کنم. تنهام. همین الان یه اساماس رسید. نوشته بود خانوم، الان دیگه وقتشه به فکر کاری که در پیش دارید باشید. همونجا متمرکز باشید... الان لازم دارید اونجا، تو یه فضای بیتشنج و آروم حرفاتونو بزنید. دو سه روز نیایید تو گودر... انگار با همین دو سه تا جمله، یههو بغضه میشکنه. نمیدونم چرا این اساماس اینهمه به نظرم انسانی میاد. چرا یههو اینجوری روم اثر میذاره. این لحظهها، درست همون لحظههای نادریه که دُمِ زندگی از گوشه کنار ماسکه میزنه بیرون. از اون معدود جاهاییه که من یکی دلم گرم میشه. با همین دو سه تا جمله یههو حس و حالام عوض میشه. با خودم فکر میکنم چه خوب که گذاشتم بعضی آدما اینجوری بیان تو حباب شخصیم... دلم نمیخواد ته این نوشته رو جمع کنم حتا.. |
واي كه چقدر دلم مي خواد اين فضا رو......
اما یه عالمه از پست هات رو خوندم
کلا معرکه ای