Desire knows no bounds |
Sunday, November 14, 2010
آن روزهایی که مادرم ترکم میکرد تا سر کارش برود و مرا پیش دیگران و تنها میگذاشت هراسی در من شکل میگرفت و گستردهتر میشد و نیازی مبرم برای نجات یافتن از آن وضعیت. این که در کودکی به صورتی غافلگیرکننده ترکمان کنند و تنها بگذارند میلی فرجامشناختی را در ما به وجود میآورد. و در پی آن حتی زمانی که تنها نیستیم به پیشبینی و تخمین فرارسیدن آن لحظههای نگرانکننده واداشته میشویم. برای من از اینجا بود که دانستن و مطلع بودن از امور والدینام اهمیت مییافت و رشد میکرد و دانایی سرانجام به ابزاری دفاعی مبدل میشد. ما اکنون دربرابر مرگ چه میکنیم؟ شاید نه چیزی چندان افزونتر از آنچه در کودکی میکردهایم.
خوابیدن در خیابان --- بابک روشنینژاد |
Comments:
Post a Comment
|