Desire knows no bounds |
Saturday, November 20, 2010
نه، دلتنگی با سابق فرقی نکرده است
... برای چهل و هشت ساعت در تمام جهان صحبت یگانه بوده است. سه نسل، یعنی نسل ما، نسل فرزندان ما و نسل نوههای بزرگتر ما همگی برای اولین بار متوجه شدند در فاجعهای همگانی اشتراک دارند؛ با دلایلی مربوط به همگان. روزنامهنگاران در خیابان از زنی هشتادساله پرسیدند از کدام تصنیف جان لنون بیشتر از همه خوشش میآید و او انگار دختری پانزدهساله باشد در جواب گفت: «تمام آنها را دوست دارم.» پسر کوچکتر خود من از دختری همسنوسال خودش پرسیده بود چرا جان لنون را کشتهاند؟ دخترک هم انگار پیرزنی هشتادساله باشد در جواب گفته بود: «چون آخر زمان است.» درست همینطور است. تنها دلتنگیای که ما با فرزندان خود در آن سهیمایم دلتنگی آهنگهای بیتلهاست. ... امروز بعد از ظهر در مقابل پنجرهای غمانگیز که در پشت آن برف میبارید به این چیزها فکر میکردم. بیش از پنجاه سال از عمرم گذشته است و هنوز بهخوبی نمیدانم که هستم و در زندگی چه میکنم. به نظرم میرسد جهان از بدو تولد من همیشه یکسان بوده است؛ تا موقعی که بیتلها آواز خود را سر نداده بودند. همهچیز از همان زمان عوض شد. مردها موهای سر و ریش خود را بلند کردند. زنها یاد گرفتند به نحوی طبیعی لباس از تن درآورند. طرز لباس پوشیدن عوض شد، نحوهی عشق تغییر کرد. عیش و افیون آزاد شد. سالهای پر سروصدای جنگ ویتنام بود. سالهای شورش دانشگاهها، و بیشتر از همه رابطهی بین پدرها و فرزندان تغییر کرده بود. آغاز تفاهمی بود که برای قرنها غیرممکن به نظر رسیده بود. یادداشتهای پنجساله --- گابریل گارسیا مارکز به کسرا
|
Comments:
چرا فرق کرده . مث چیزای دیگه که همش شده مشابه و اصلش پیدا نمیشه ، دل تنگی های اصلی هم پیدا نمیشه . کمیاب شده . همش شده مشابه . قلابی !
This comment has been removed by the author.
Post a Comment
|