Desire knows no bounds |
Thursday, December 9, 2010
یه آقاهه پیدا شده در زندگانی، که از چهار باری که کلن دیدهمش سه بارشو دعوا داشتیم با هم، دعوای لایت محترمانه. کلنتر هم سیستم فکریمون به طرز قابل ملاحظهای پرته از هم. وقتی دارم با خودم فکر میکنم امروز تو جلسه چی بهش بگم کلی دلایل متین منطقیِ جدیِ خشن دارم که حق با منه، اما پام که میرسه تو جلسه همهچی تبخیر میشه. چرا؟ چون رفیقمون به طرز وحشتناکی لهجه و مدل حرف زدنش عین حمید فرخنژاده، قد و قوارهش هم؛ فقط قیافهش بهتره و سفیدتر. بعد هی که داره با من بحث میکنه هی محو لهجه و مدل حرف زدنش میشم هی تو دلم قربون صدقهش میرم هی یه جاهایی که قاعدتن باید جدی باشم همینجوری دست زیر چونه با لبخند محو سوئیت و مهربون نگاش میکنم هی به نتیجه نمیرسیم هی میفته کارمون به جلسهی بعدی. خلاصه نگرانمم اگه تا شنبه به مواضع معتدل مشترک نرسیم یههو عاشقش شم کل پروژه بره رو هوا.
|
همه چی رو هستم الا این یه موردو
واسه اینکه اینجانب عاشق و دلباخته حمید فرخ نژادم و چشم دیدن کسی رو که حرفی از عزیز من بزنه ندارم. در ضمنها حمید عزیز من خیلی هم قیافه اش خوبه. و رنگ پوستش هم عالیتره
با شرمندگی تمام
از پروژه و همکار محترم چه خبر؟
بگو چی شد؟
سیستمهای فکری درست شدن؟
به مواضع معتدل رسیدین؟
عاشق شدی؟
پروژه رو هوا رفت؟
بازم دعوا کردین؟
به دلایل منطقی رسیدین؟
آخه چی شد بالاخره آیداهه؟؟؟؟؟