Desire knows no bounds |
Monday, December 13, 2010
غرغرکنان و بدوبیراهگویان تسلیم شدم اززیر پتو بیام بیرون بسکه آقاهه دستشو از رو زنگ برنمیداشت و نمیرفت پی کارش. آمادهی گازگیری بودم که دیدم یه جفت بوت قهوهای سوختهی خخخخ تو یه جعبهی خیلی قرمزِ گنده اومده دم در خونهمون، بیکه تولدم باشه.
|
Comments:
نمره کفشت چنده؟
اگه جز تمرینای نوشتنت بود که هیچی، اگه واقعی بود که حسودم!
Post a Comment
|