Desire knows no bounds |
Monday, December 13, 2010
داشتم از در خونه میرفتم بیرون که زهرا خانوم صدام میکنه خانوم ملافهها کجان؟ میگم گذاشتهمش رو تخت، همون مشکیه، همونو بکش. میگه نمیکشم اینو، یکی دیگه بده. میگم وا! نوئه بابا، دیگه ملافه نداریم، قبلیا رو همه رو هفتهی پیش ریختهم دور. میگه بذار همین باشه پس، فقط روبالشیها رو عوض میکنم. درو میبندم برمیگردم تو: برا چی آخه؟ میگه هفتهی پیش هم دیدم اینو، پهنش هم کردم، اما پشیمون شدم جمع کردم. قلبم گرفت. میگم بابا مشکیِ خالی نیست که، طرح داره، کلی هم شیکه، بنداز بره. میگه نه، قلب آدم میگیره. میگم قلب من وا میشه، بنداز شما. میگه نه بهخدا، نمیندازم، شگون نداره. میگم گیر آوردی ما رو ها، سر پیری چیچی شگون نداره! میخوای چه شگونی داشته باشه؟ ولمون کن بابا، بنداز بره. شب برگشتهم خونه میبینم همچنان ملافه قرمزه رو تختئه، فقط روبالشیها عوض شده، خیلی کول و شیک.
|
آهاه ، اینم بگم؛حوصله که ندارم. فور دت شرای تورو اسکرول می کنم و شر.
قرمز تحریک کننده است برات خوب نیست
سفید چرک تابه
آبی هم که اصلا رنگ نیست
من یجا رو بلدم که رو تختی هاش پرتغالیه
نوستالوژی داره
ولی شما خوشت میاد
گل لای پارچه هم که باشد عطر و رنگ خودش را دارد
قابل توجه خواننده های وبلاگتون
من مدت هاست که اینجارو مبخونم و دوست دارم،با اجازه لینکتون کردم.