Desire knows no bounds |
Thursday, December 23, 2010
همیشه فکر میکردم روابط «لست تانگو»یی چهقدر جذابان. رابطه تو یه چاردیواریِ خالی، بیاسم و رسم، بیحاشیه و بیهیستوری و بیهمهچی. حالا اما فکر میکنم چه جذاب و چه سخت.
یه آقایی نشسته تو مغزم که هی مجبوره بهم یادآوری کنه فرزندم شما یادت بیفته چه جور آدمی هستی و چی دلت میخواد و چی رَمت میده و الخ، بعد ببین کجای این رابطه با خواستِ تو منافات داره، بعد اگه به نتیجه رسیدی بیا غر بزن. من؟ من اما عادت ندارم که! یه وقتایی پای عمل که میرسه میشم خودِ کلیشه. لاله نوشته بود اوه2 از وقتی که آدمئه راه میفته میاد تو وبلاگت. وقتی که شروع میکنی به نوشتنش. آدمی که بیاد بره تو نوشتههات، یعنی شده آدمِ تو. به کم و زیادش کاری ندارم، اما اومده تو متن زندگیت؛ بیشکلی. یه آدمایی هستن اما، که جرأت نداری بنویسیشون. چرا؟ چون به محض نوشتن ازشون، تمام دور و بریهات میفهمن داری کیو میگی. یه سری خصوصیات بارز و تابلو دارن که هیچ رقمه نمیشه کُد-دار نوشتشون. مجبوری هی آدمه رو قایم کنی لای شیرازهی وبلاگ. هی هر صفحهی وبلاگ چشمت بیفته بهش، اما تو متن نباشه. ننویسیش. گاهی وقتا اما اونقدر سخت میشه ننوشتن از آقای شیرازه، که میزنی به سیم آخر. گیرم درفت. گیرم تو دفتر سیاهه. یه وقتایی حس میکنی داری به وبلاگت خیانت میکنی اگه هی ازین آدم ننویسی، اگه هی هُلش بدی پشت بوتهها.
|
Comments:
Post a Comment
|