Desire knows no bounds |
Tuesday, January 4, 2011
بهتعویقانداختن. کلمهی درستش هی به تعویق انداختن بود. گفتم بذار از راه برسم، بعد. بذار شام بدم، بعد. بذار بخوابن، بعد. بذار دو سه تا تلفنای که باید رو بزنم، بعد. بذار کرمهای صورتمو بزنم، بعد. هنوز یازده نشده. همهچی داره کش میاد. برای تلفن زدن بهش دیر نیست. میرم تو آشپزخونه. بیهدف میچرخم. زیر کتری رو روشن میکنم. کیتکت زیرزبونیمون تموم شده. ظرفای خشکشده رو از تو ماشین درمیارم جابهجا میکنم تو کابینتها. انارا رو میریزم تو کشوی یخچال. نون خرمایی رو میذارم رو تخته، دو برش بزرگ میبُرم ازش. میذارمشون تو بشقاب آبیه. چایی میریزم برای خودم. میام تو کتابخونه. خیره میشم به لیوان چایی. خیره میشم به نونِ خرمایی. زل میزنم به گوشی تلفن. ساعتو نگاه میکنم. دیر نیست. تلفنو نگاه میکنم. ازت متنفرم تلفن. یه برش از نونو شروع میکنم به خوردن. بیچایی. تلفن بزنم؟ تمام هفته رو داشتم به این فکر میکردم که تلفن بزنم؟ طاقت ندارم امشب. هنوز طاقت ندارم. اگه بخواد حرف بزنه چی؟ تمام شبو پیش رو داریم. نمیتونم. حتمن گریهم میگیره. فردا زنگ میزنم که بیرونام، از موبایل، که یعنی سرم شلوغه نمیتونم زیاد حرف بزنم. آره. فردا زنگ میزنم. تلفنو میندازم تو کیفم که پایینِ میزه. نمیخوام چشمم بهش بیفته هی. سیگار روشن میکنم.
|
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو