Desire knows no bounds |
Friday, January 14, 2011
لحظه نوشته:
«آدم گاهی، اشتباهی، پوستش را برعکس میپوشد. اینجور وقتها همهی درزها و شکافها میآیند رو، همهی وصلهپینهها، همهی زخمها. اینجور وقتها اگر به شوخی آرام بزنی به پشتش، یا حتی دست بگذاری روی شانهاش که اصلا تو راست میگویی، دردش میرسد به استخوان، داد میزند یکهو. تعجب نکن از این واکنش، که تو که فقط آرام زدی به پشتش که، دست گذاشتی روی شانهاش که. نگو چرا داد زد. نگو چرا همچین کرد. کمی بگذار به حال خودش باشد. آخر آدم گاهی تمام بخششها، فهمیدنها، اعتراف به اشتباهها و بزرگ شدنهایش را فراموش میکند. آدم گاهی پوستش را برعکس میپوشد.» این اجتنابناپذیره. یه وقتایی هست در زندگانی، که آدم پوستش رو برعکس میپوشه. طاقتش تموم میشه. همهچی میاد رو. اینجور وقتا تحملِ منای که پوستشو پشتورو پوشیده کار سختیه. خودم میدونم. خودم هم حتا حوصلهمو ندارم اینجور وقتا. بعضی آدما هستن در زندگانی اما، که بلدن اینجور وقتای واروییت، آروم بشینن کنارت. باهات چایی بخورن. بخندونت. سرتو گرم کنن. تحملت کنن. طاقت ورِ بیطاقتیت رو داشته باشن. بیکه بزنن پشتت. بیکه دستشونو حلقه کنن دور شونهت. عین وقتایی که میرسی دم آسانسور -سلام آقای آسانسورِ پیرِ غرغرو- میبینی خرابه. مجبوری چاهار طبقه رو با پله بری بالا. تو راه میفتی جلو، من پشت سرت. داریم حرف نمیزنیم. داریم پلهها رو میریم بالا. یهجایی از راهپله اما، نزدیکای پاگرد سوم، همونجوری که پشتت به منه و داری میری بالا، دستتو دراز میکنی طرفم. دستتو میگیرم و همچنان با پاهای خودم میام بالا. همون فشار کوچیک اما اندازهی صدتا آسانسور برا من کار میکنه. امنم میکنه. بهم قوت قلب میده. سخته پیدا کردن همچین آدمایی. سخته نگه داشتنشون. داشتنشون اما خوشبختیِ مطلقه. بیشکلی. من؟ ازین لحاظ آدمِ خوشبختیام من. تحقیقنلی. |
Comments:
آدمهایی که حتی سکوتت رو گوش میدن..
آدمايي كه ميشينن كنارت ، باهات چاي مي خورن ، ميشن گوش براي حرفات، طاقت ميارن همه ء بد قلقي هاتو ، آدمايي كه از دوستاي صميمي ِ هر روزه ت هم با ارزش ترن
Post a Comment
|