Desire knows no bounds |
Saturday, January 22, 2011
بحث رابطهی ال-دی (لانگدیستنس ریلیشنشیپ) بحث مطرح این روزهای خیلی از ما آدمهای وبلاگیه. آدمهایی که دنیای مجازی بخش بزرگی از زندگیشون رو اشغال کرده. تا الان بارها و بارها هر کدوم تو وبلاگهامون راجع بهش جسته و گریخته نوشتیم، هر کدوم از زاویه دید خودمون. بیشتر نوشتههایی که خوندهم رو خانوما نوشته بودن. هنوز زیاد پی.او.وی مردونه رو نمیدونم در این باب. نوشتههای مردونه هم خوندهم، اما عمدتن دیتیل ارائه نکرده بودن. حسشون رو ننوشته بودن. بیشتر روایتِ ماوقع بود تا این که بگن تو ذهنشون دقیقن چی میگذره. چه حسی دارن در قبال ماجرا.
نوشتهی زیر نوشتهی من نیست، اما خیلی به تجربهی من شبیهه. میذارمش اینجا جهت رفاه حال مبتلایان دور و بر. این روزها بیشتر از همیشه فکرم مشغول رابطه است. همیشه در زندگی آدم رابطه بوده ام. یعنی اگر از هر مقطع زمانی از زندگیم برش بزنید مهمترین درگیری ذهنی ام، رابطه ام در آن زمان با پارتنرم بوده. یک دوره ای فکر کرده بودم اینهمه غرق شدنم در رابطه و اینهمه بولد بودنش به لحاظ ارزشی برایم باعث شده از مهم های دیگر زندگی ام باز بمانم. مثلن همین به زعم خودم پیشرفت نکردن در کار و بی برنامگی برای آینده تحصیلی یا مهاجرت یا کار. آدم کم توانی نیستم، کم تلاش هم. اما همیشه به سرعت نور در رابطه نقش مادر خانواده رو به عهده می گیرم و شروع می کنم به تصمیم گیری و غصه کارهای نشده را خوردن و برنامه ریزی برای حل مسائل طرف مقابل. یعنی همیشه غرق می شوم در مسائل طرف خیلی سریع، الزامن او هم راضی نیست از این نقش. هیچکدام نیستیم، اما این یک بیماری ست که من دارم. این است که این انرژی خیلی وقتها به فنا رفته است. آدم های رابطه هایم من را سخت گیر میدانند، ناظران بیرونی متعهد. این سخت گیری صفت مثبتی نیست، بار منفی دارد اتفاقن. یعنی آدمی که از کنار یک اتفاق راحت نمی گذرد، که رها کردن نمی داند، که ذره بینش از دست نمی افتد. درست می گویند البته هر دو گروه. اما به تعبیر خودم، من سخت گیر بد نیستم، من زندگی ام قاعده دارد، قانون دارد. این قانون می تواند تغییر کند، اما زندگی همیشه متعهد به قانون جاری ست. در این قانون یک چیزهایی ارزش است، نباید زیر پا گذاشته شود. من برای خودم تعاریفی دارم که این روزها بیشتر از همیشه ذهنم را به خودشان مشغول کرده اند. تعهد برای من ارزش است. مایه مباهاتم است. متعهد بودن به آدمی و مورد تعهد او بودن. اما این تعهد با تعریف عامش کمی اختلاف دارد. من از تعهد دادن و گرفتن فراری ام به یک معنا. آنجا که می خواهد بشود قانونی که حتی اگر خلاف میلت شد یک روز، لذتش کمتر شد، باز باید پایبندش بمانی. من از ماندن در رابطه زیر عنوان تعهد متنفرم. تعهد برای من پایبندی به ارزشهایم است. به ارزشهای مشترک رابطه. جایی که پای دوست داشتن یکی بلنگد، تعهد خود به خود دود می شود و به هوا می رود. دارم سعی می کنم شرایطم را برای خودم تشریح کنم. آدمی را دوست دارم که نیست. از اولی که آمد قرار بود برود. همان موقتی بودنش جراتم داد که بعد از بیرون آمدن از تنها رابطه جدی زندگی ام ، با او وارد رابطه شوم. قرار بود دوران نقاهتم باشد. تازه می خواستم وارد تجربه شوم. دانسته بودم ضعفم در زندگی حسرت تجربه نکردن آدم هاست. صاف رفته بودم سالها با یک بهترین زندگی کرده بودم. رابطه ایرادی نداشت، همین بود که سالها پاییده بود.ایراد کار ما بودیم، تجربه می خواستیم، آدم های دیگر. فکر کردم اول تجربه است این، قرار هم نبود که بماند، قرار نبود پایبند شود و برنامه زندگی اش عوض٬این تنها اتفاق بدی بود که می توانست بیفتد. ماندنش به خاطر وابستگی به من. خوب بود اما. ایراداتش آنقدر گاهی زیاد بود در انطباق با قوانین من که می خواستم سر به سقف بکوبم. چیزی اما این میان داشت که جبران همه نداشته ها بود. من را می دانست. تیمارم کرده بود خیلی روزهای اول، فارغ از سود و زیان خودش. دوست بود. خیلی زود دوست شده بود. با هم بودنمان آرام بود، نرم بود. دوست داشتن های مشترک داشتیم. خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم جدی شد برایم. من هم جدی بودم برایش. این شد که فکر کرد آدم ها همین جاهاست که به ابد فکر می کنند، همین جاهای رابطه که می رسند می روند زیر یک سقف. ترسیده بودم. دوستش داشتم و نمی خواستم از دستش بدهم. آنقدری که می شناختمش خیلی از آرزو هایم را پوشش می داد، اما نمی شد برویم زیر یک سقف. من آدم ازدواج نبودم هیچ وقت به این راحتی. من همان دختر سخت گیر همیشگی. نمی خواستم و هنوز هم نمی خواهم ازدواج کنم تا روزی که از کفایت تجربه هایم اطمینان حاصل کنم. نمی شد برویم زیر یک سقف، چون او اصلن قرار نبود بماند. داشت مهاجرت می کرد. نمی شد ازدواج کرد با کسی که دارد می رود. ازدواج اگر ستایش با هم بودگی و دوست داشتن است، ما با هم بودنش را کم داشتیم. تازه قوانین من چه می شد؟ باید خودش را در دوری ثابت می کرد، در تنهایی. یابد برنامه زندگی خودش مستقلن معلوم می شد تا بعد بتوانم بدانم که هنوز آدم من هست یا نه. نمی خواستم این بار مادر رابطه باشم. این یکی جدی بود. جدی تر از قبل طبعن. همین ها کم آتش به رابطه نیاورد. تردیدهای من به کامش خوش نیامده بود. منطقی اش این بود که برود و همه چیز تمام شود، تا روزی او بیاید یا من راه رفتنی مستقل از او و ازدواج پیدا کنم. نمی شد. نشد. رابطه داشت کار می کرد، دوستش داشتم. نمی شد چالش نکرد با دوری و کنار کشید. این شد که رفت، بی که تغییری اتفاق بیفتد. اسم رابطه شد لانگ دیستنس ریلیشن شیپ. رفتنش ناگهان مصیبت شد طبعن. جایش خالی بود. کم کم بحث تعهد مطرح شد و نیازهای روحی و جسمی هر دو طرف. مدام حرف می زدیم که از موضع هم بی خبر نمانیم. فکر می کردیم که این هزینه ای ست که می شود برای نگه داشتن رابطه پرداخت. می دانستیم که توقع تعهد داشتن از هم، لذتش را برایمان کم می کند. توقع نداشتیم، امیدوار بودیم. بیشتر امیدوارم بودم من که تئوری هایم درست از آب در بیاید. فکر می کردم دوست داشتن همه چیز است و تا هست، دیگر چیزی نمی ماند که مقاومت در برابرش نیرو بخواهد. یادم رفته بود که سالها تنها نبوده ام، که تنها بودن اصلن بلد نیستم، که اگر کسی نباشد که دور و برم بپلکد دائم و نازم را بکشد دیوانه می شوم. یادم رفته بود اگر کسی مدام حواسش به من نباشد پر پر می زنم. من حضور می خواستم، آدمی که باشد، بالقوه نه، بالفعل. من بی نوازش زندگی بلد نبوم و نیستم. هر قدر من حمایت شدن می خواستم او حمایت کردن، ولی ما نبودیم، دور بودیم. او هم آدم لمس کردن بود. برایش مهم بود این حضور فیزیکی. داشت آزار می دید و همچنان معتقد بود به شوق بودنم تحمل کردن، لذت بخش تر است برایش. می ترسیدم از عاقبت کار. کم کم دانسته بودم دوست داشتن همه ماجرا نیست و نیازهای جسمی و عاطفی فشار می آورد به آدم. اتفاق افتاد، یک شب مستی. رابطه جهنم شد. مقصر بودم و محکوم به شنیدن همه حرفها. بدترین دعواهای زندگی ام را با او کرده ام. دیوانه شده بود. یک بار می گفت طبیعی است و درک کرده، یک بار دنیا را سرم خراب می کرد. می شد نداند، می شد نگویم. هیچ وقت نمی فهمید. صداقت برایم ارزش داشت اما، نمی شد رابطه را با دروغ و پنهان کاری نجات داد. آن هم سر اتفاقی که لذت هم نداشته برایم. آدم های با تجربه تر فکر می کردند که این صداقت اضافه است و مزاحم. که اتفاق می افتد و اگر واقعن اتفاق بوده باید از کنارش گذشت و نگفت. موافق نبودم، در شرایط مشابه توقعم دانستن بود. این شد که بدترین حرف ها را شنیدم. خشمش زیاد بود. به زبان می گفت که این اتفاق می توانست برعکس باشد و از بدشانسی من بوده که زودتر برای من افتاده و او می توانست محکوم این اتفاق باشد، رفتارش اما بویی از انصاف نبرده بود. گذشت. خیلی سخت و پر هزینه، اما ناگهان طوفان خوابید. دوستم داشت هنوز، حواسش بود به من، اما نمیدانست که این حواسش بودن را باید من بدانم. دور شده بود و مراقبت از دور نمی دانست. اوایل با ایمیل خوب بود، یک هو سختش شد. سرش که شلوغ کار شد یادش رفت تنها بند اتصالمان همان است که دریغ می کندش. اینها فقط دلگیرم می کرد البته، می دانستم که نمی داند برای من چقدر ارزش دارد، که این هم دلگیرترم می کرد. لانگ دیستنس غریب است و سخت. نمی شود پیش بینی اش کرد. هر چه زمان طولانی تر می شود اوضاع درام تر. از یک طرف کسی را دوست داری و نمی خواهی از دستش بدهی، از طرفی او نیست و این موضوع از دست دادن و ندادن یکسره حرف مفت است چون عملن داشتنی در کار نیست. آن نوع رابطه ای که دارد ادامه پیدا می کند یک رابطه دوستی عمیق است که بحث این دوست از پارتنر آدم جداست. دارم فکر می کنم که شاید این وفاداری خودخواسته روحی و جسمی یا بهتر بخواهم بگویم ریاضت، راه غلطی ست برای حفظ رابطه. راهی ست که تربیت سنتی مان به نام اخلاق مثلن در پاچه مان کرده. این را وقتی فکر کردم که دیدم جز من که اینهمه از بی کسی و بی حضوری ویران شدم، او هم خوب نیست. رفتار این روزهایش غوغای درونش را نشان می داد. می دانستم که نیازهایش سر باز کرده، فهمیده بودم که طاقتش طاق شده. بعد فهمیدم که "اتفاق" برای او هم افتاده. بر خلاف من که جزییات اتفاق را بارها برایش گفته بودم به خواست خودش و طبعن بی میلی من، نخواست از اتفاقش برایم حرف بزند. اینجا هم بی انصافی اش نصیبم شد. می دانستم چه عذاب غیر منصفانه ای دارد بازگو کردن موضوع، نخواستم تلافی کنم، می توانستم. این رابطه برایم ارزش دارد، این آدم در زندگی من مهم است. این است که نگرانم. نگران چیزی که اسمش را حرمت می گذارم. نمی خواهم رفتار ناگزیر من یا او به واسطه نیازهای واقعی مان بی حرمتی به آن دیگری تعبیر شود. نمی شود همینطور ادامه داد به رابطه وقتی به هردومان ثابت شده که نیازهایمان فراتر از آرزوهایمان می روند. نمی شود در رابطه بود و به رابطه خیانت کرد، نمی شود حرمت آن دیگری را زیر پا گذاشت. این شد که به راه حل فکر کردیم. هنوز نمی شود از هم چشم بپوشیم، هنوز با تمام فراز و نشیب ها برای هم بهترینیم و چیزی از دوست داشتنمان کم نشده. از طرفی ما در یک ازدواج نیستیم، ما در رابطه ایم و این هنوز فرق دارد. منصفانه نیست وقتی دوری دارد از حد می گذرد همدیگر را محکوم کنیم به متوقف کردن بخش مهمی از زندگی. قرار بر این است که انسان بگردد و زندگی کند و تجربه کند تا یک جایی به یقین برسد. روح مریض می شود از بی همدمی، جسم هم. حتمن هستند آدمهایی که می توانند بیش از اینها دور از هم و وفادار بمانند، ما هم می توانستیم حتمن اگر منطق امروزمان این را توقف زندگی و حماقت تعبیر نمی کرد. راه حل امروز چیزی در مایه های اپن ریلیشن شیپ است. یعنی ما هنوز به تلاشمان برای رسیدن به هم ادامه می دهیم اما این میان دیگر از این ریاضت اشتباه خبری نیست. قرار است که اتفاق ها در مواقع لزومش بیفتد و البته در موردش با هم حرف نزنیم. بگذاریم همین توافقمان کافی باشد و یا اطلاع رسانی بیهوده مایه آزار هم نشویم. نمی دانم چقدر کار خواهد کرد. می دانم که هر نزدیکی ای و هر رابطه معمولی ای با هر منطقی شروع شود می تواند به یک رابطه جدی تبدیل شود و رابطه قبلی را در سایه خودش پنهان کند. یک چیز دیگر را هم اما می دانم، روزی که همدیگر را دوباره می بینیم اگر هنوز با تمام تجربیاتی که که در دوری کرده ایم و تمام رابطه هایی که ممکن است شکل گرفته باشد ، برای هم بهترین باشیم، رابطه دوباره جان می گیرد. از آن طرف هم اگر این تجربه کردن و حرمت بخشیدن به سیر طبیعی زندگی برای هر کدام ما منجر به رابطه دیگری شود ارزشمندتر از رابطه امروز ما، باز هردو برد کرده ایم. معتقدم که به بیراهه نمی رویم و فکر می کنم محرومیت، موهبتی برایمان به ارمغان نخواهد آورد. ما هر چه سالم تر زندگی کنیم و شادتر، سرانجاممان پر افتخار تر. و یک چیز دیگر که باید به خودم یادآوری کنم اهمیت تجربه برایم است. |
یه دوستی بهم گفت : لانگ دیستنس مثل اینکه بگی من یه ماشین دارم اونور دنیا، ۲۰۰ کیلومتر تو ساعت میره، خوشگل، عالی ، یه دونس!
بعد ازت بپرسن اینجا چی داری؟!
بگی هیچی!
اونوقته که من به اونون دوست بهت میگم اینجا هرشب یه ماشین اجاره کن ، تا یه ماشین برا خودت بخری!
بعد فهميدم كه اتفاق براي او هم افتاده و بر خلاف من كه جزييات اتفاق را بارها برايش گفته بودم ولي او نخواست از اتفاقش برايم حرف بزند ...
اين اتفاق ميتوانست بر عكس باشد و از بد شانسي من بود كه زودتر براي من افتاده بود و او ميتوانست محكوم اين اتفاق باشد ...
با اطلاع رساني ي بيهوده مايه ي آزار هم نشويم .
بنظرم در اين متن و از ميان سه نكته ي فوق اين نكته بايد هر چه پررنگ و پرنگ تر نوشته ميشد : با اطلع رساني ي بيهوده مايه ي آزار هم نشويم .
و من از خودم اضافه ميكنم كه اطلاع رساني ي بيهوده با صداقت فرق دارد طبعن !
همين .
!!!! از لابلای حرفات فهمیدم که شایدم ازش نخواستی برایت حرف بزند - شاید دیوانگیش بخاطر این بوده که اتفاقی برایش نیفتاده و شاید هرگزم تا توباشی نیفته.
شاید اگر درست برایش میگفتی کمتر دیوونش میکردی... بنظر میاد از دریچه کوچیکی به موضوع نگاه کردی؟
به هرحال به نظرم رابطه ل د یک شوخی بیشتر نیست. چون رابطه و عشق دو مقوله متفاوتن. در عشق فاصله وجود نداره. اگر روزی دیدیم فاصله برامون مهمه بهتره خودمونوگول نزنیم و فرصت های مستی رو از دست ندیم.
عشق یعنی فراموش کردن خود و شایداین زیباترین ترین صفحه دفتر عشق باشه
متن قشنگی بود ولی ناقص بود کاش از زوایای دیگه هم نگاه میکردی...