Desire knows no bounds |
Monday, January 31, 2011
توی گودر میچرخیدم. سرخوش. Arrival of the Birds گوش میدادم. لیوان چای تازهدم بهدست. یکی جایی نوشته بود "Wearing his clothes". دیگری رویش نوت گذاشته بود که «ژاکت تو را پوشیدهام و دارم برمیگردم. خوبم، خوب ِ خوب. انگار با این ژاکت که پوشیدهام، همینجایی تو، نزدیک ِ نزدیک همراهم میآیی. حضوری از خودت را همراه ِ ژاکت به من دادهای...». چند ثانیه خیره ماندم به صفحه. چیزی ته دلم پیچید، همپای موسیقی. بلند شدم رفتم سراغ کمد لباسها، مثل خوابزدهها. لتِ دوم در را باز کردم. چند وقت بود بازش نکرده بودم؟ پالتوی سیاهت را درآوردم. یقهاش را بو کردم. پوشیدماش. برگشتم پشت میز. بیرون هوا خوب و تمیز و بارانی بود.
|
Comments:
خیلی آشنا بود
Post a Comment
|