Desire knows no bounds |
Friday, February 11, 2011 - 4 - روزها به هم سلام میکنیم. گاهی برای هم از دور دست تکان میدهیم. گاهی به هم چای تعارف میکنیم. مرد به من لبخند میزند. با من اما حرف نمیزند. گاهی برایم مینویسد دلم برایت تنگ شده. گاهی برایش مینویسم دلم برایت تنگ شده. گاهی برایم یک لیوان آب میآورد. با من اما حرف نمیزند. گاهی با هم قدم میزنیم. گاهی با هم غذا میخوریم. از کارش برایم حرف میزند. از کارم برایش حرف میزنم. سؤالهای کوتاه میپرسد. جوابهای بیربط میدهم. گاهی مرا در آغوش میگیرد. گاهی کنار هم دراز میکشیم. گاهی با هم فیلم میبینیم. گاهی با هم میخوابیم. گاهی با هم سیگار میکشیم. من به سقف خیره میشوم او به کتابش. گاهی کتابش را ورق میزند. همیشه لبخند میزند. با من اما حرف نمیزند. Labels: stranger |
Comments:
در واقع بزرگترین و جدی ترین مساله ی همه مان به نظرم گفتگو ست
چقدر امن!...
چقدر امن!...
Post a Comment
|