Desire knows no bounds |
Tuesday, February 22, 2011
فصل بعدی رمان را فرستاده برایم. دلم نمیخواهد بخوانماش. گذاشتهام برای روز مبادا. همین روزهایی که قرار است به زودی از راه برسند. هه. دارد یک چمدان کوچک میشود کمکم، این بند و بساط «روز مبادا»م. تراژدیسازم من بسکه. انگار دارم میروم تبعید، یا همچه جایی. فلان کتاب، فلان فیلم، فلان هارد اکسترنال، فلان لباس، فلان کوفت، فلان درد، فلان زهرمار. آخخخخ که از اینجوری چمدان بستن چه بیزارم. آدمِ اینرسیام من. باید یک جای ثابت داشته باشم، یک ملک مطلق، که بعد بتوانم بیخیال و ولنگار بروم و بیایم. بروم و برگردم. ملک که مطلق که نباشد اما، ولنگاریِ مُدام هیچ به مذاقام خوش نمیآید. بلد نیستم کولی باشم هنوز.
دستنوشتههایم را برایم فرستاده، با یادداشتهایش، در حاشیه. نوشتهها را ورق میزنم و حاشیهنویشیهایش را میخوانم. راست میگوید. مرا خوب و منصفانه و بیغرض میبیند. میبینی بعضی آدمها چه خوب بلدند بیکفایتیها و عیبها و ایرادهایت را صاف بگویند بهت؟ بیکه آزارت بدهند؟ دیدی بعضیها چه برعکس، آنقدر بلد نیستند حرف بزنند که تو میگویی غرض دارند یا مرض، حسودند یا بخیل؟ دیدی آدمها را چهجور میشود با این بلدیها و نابلدیهاشان از هم سوا کرد؟ بعضیهاشان را نگه داشت بعضیها را ریخت دور؟ دستنوشتهها را میگذارم روی باقی کاغذها. فصل یکم و دوم رمان. برای فصل سوم هنوز باید منتظر بمانم. سرهرمس یک وقتی یکجایی نوشته بود آلوارز اینروزها خودش را حبس کرده در زیرزمین و هی دارد خودش را در کپیهای نامرغوب تکثیر میکند. نسخههای بدلی خودش را میبرد سربهنیست میکند و باز دوباره میسازد. با خودم میگویم هااااه.
|
Comments:
Post a Comment
|