Desire knows no bounds |
Wednesday, February 23, 2011
پست قبل را صبح نوشتم. دیروز. هنوز دکمهی پابلیش را نزده بودم که شهابسنگ نازل شد. نازل شد رسمن. به چمدان چیدن نرسید. به فکر کردن و چی بردارم چی برندارم هم نرسید. همه چیز در کسری از ساعت اتفاق افتاد. فرصت نشد به چیزی فکر کنم. آرام بودم و تنم یخ کرده بود. شهاب سنگ یکباره از آسمان نازل شده بود و فرصت عزاداری برای آمدناش را از من گرفته بود.
بهتر بود یا بدتر؟ نمیدانم. حالا فردا شده. اولین شب از روز مبادا. تا دوازده و نیم شب سرم به کار گرم بود. وقت نداشتم فکر کنم. گاهی لابهلای حرفهامان ذهنم پرت میشد، زود برمیگشت اما. در راه برگشت به خانه، پایم که رسید به ماشین، همهچیز یخ کرد. اولین شب مبادا یک شب لعنتیست. بغض نه میآید، نه میرود. هی. قوی باش. همهچیز دارد میشود همانی که میخواستی. دلم اما دارد میترکد. دلم توی آن اتاق تراسدار مشرف به حیاط است. روبروی پنجرهی قدیِ مشرف به حیاط، یک تخت آبیست. با پتوی بنفش و صورتی. روی تخت پر از عروسک است. عروسکها و خرسکهای جورواجور. من این سر شهرم. دلم دارد میترکد. |
Comments:
Post a Comment
|