Desire knows no bounds |
Friday, February 25, 2011
من یه دراما کویینام. یا اصلن یه دراما-ادیکتِدم. شدت اتفاقها همیشه تو ذهن من بیش از خودِ اتفاقه. تو ذهن من یه دستگاه پیازداغساز وجود داره که سه سوت همهچی رو دراماتایز میکنه. به همهچی پیازداغ میزنه. حتا به آب خوردن. در همین راستا، زمانی که سر یکی از مشقهای کلاس داییجان، آقای الدی رو کرده بودم قهرمان قصهم، شروع کرده بودم قصهبافی و دیالوگنویسی و الخ، کمکم از آقای الدی فاصله گرفته بودم و حتا ازش بدم اومده بود. چرا؟ چون از ریاکشنهایی که داشت توی قصه نشون میداد خوشم نمیومد. از حرفایی که میزد و نمیزد بدم میومد. تو قصهی من یه آدم منفعل بود و من شروع کرده بودم تو زندگی واقعی بهش ریاکشن نشون دادن. قسمت سوم قصه که تموم شده بود دیگه حتا حاضر نبودم ببینمش. یه همچین جوگیریام من.
بیرونم اما معمولن آرومه. پیازداغها نمود بیرونی پیدا نمیکنن. معمولن آروم و خونسرد و عاقلام مگر اینکه خلافش ثابت شه. اطرافیان میگن بیاحساس و خودخواهام و برای هیچی تره خورد نمیکنم. مامان معتقده بویی از عواطف انسانی نبردهم. اون یکی بهم میگه ملکهی یخی. این یکی که حتا اینهمه رفیقایم با هم بهم میگه آدم آهنی. از کِی اینجوری شدم من؟ یه روزی رسید تو زندگی من، خیلی سال پیشا، که یههو چشم باز کردم دیدم تنهام وسط یه زندگی شلوغ و پررفتوآمد با یه عالمه مسئولیت. اگه یه روز منو کالبدشکافیِ ذهنی کنن، «مسئولیت» احتمالن سیاهترین و تاریکترین کلمهست اونتو. مسئولیت از اون چیزاست که رسمن منو خفه میکنه، بیکه حاضر باشم از زیر بارش شونه خالی کنم. شاید واسه همینه که تمام این سالهای اخیر، تا جایی که تونستهم از هر چیزی که شکل مسئولیت داشته تو خودش دررفتهم. یه سری مسئولیتهای دیفالت بودهن اما، که تمام این سالها باهام بودهن. برای انجام دادنشون لازم بود قوی باشم و جدی و مسئولیتپذیر. مجبور بودم ادای آدمهای قوی و جدی و مسئولیتپذیر رو دربیارم. راه دیگهای نداشتم. این شد که ماسکهای قوی و جدی و مسئولیتپذیر، کمکم شد دیفالت زندگیم. کمکم چسبید به صورتم. دیگه یادم نمیاد قبل از این ماسکها چه شکلی بود قیافهم. برای اینکه بتونم از پس زندگیم بربیام، مجبور بودم «اخم مخصوص زنهای تنها به سفررفته» رو به صورت داشته باشم. اولا مسخره میکردم خودمو، بعد دیدم اموراتم نمیگذره بدون این شیوهها. نمیشد هم احساساتی باشم و برونگرا، و هم از پس اون مدل زندگیای که انتخاب کرده بودم برآم. کمکم تو جلد آدمآهنی جا افتادم. احساس آرامش و امنیت کردم. مهم نبود مردم چی میگن، مهم این بود که بالاخره یه مرز امن و دائمی پیدا کرده بودم که میتونستم اینورش فرمانروایی کنم. وقتی هزارسال لباس آدمآهنیتو درنیاری، حل میشی توش. حل شدم توش. دارم مث اسب کار میکنم این روزها. درس هم شروع شده و کار و درس همیشه بهترین نجاتدهندههای من بودهن در زندگی. میگه اصلن فکر نمیکردم اینهمه خونسرد باشی این روزها. اینهمه بتونی خوش بگذرونی و روال زندگیت از هم نپاشه. اون یکی میگه تو که هیچیت تو زندگیت عوض نمیشه. همیشه سرت شلوغه و دوروبرت شلوغه و معاشرتها و خوشگذرونیها و مشغولیتهات رو داری. معلومه که باید حالت خوب باشه. سومی، چارمی، پنجمی. خیلیا همینو میگن. راستش اصن برام مهم نیست. عادت دارم. به قول مامان برای حرف هیچکدومشون تره هم خورد نمیکنم. کارم شبیه خوشگذرونیه؟ بهتر. درسم فان و خوشآبورنگه؟ بازم بهتر. همیشه سعی کردهم تو حوزههای جدی زندگی بهم خوش بگذره. تا حدی هم گذشته. یه جایی هست اما، یه پاشنهی آشیل خیلی کوچیک، که اگه دست کسی بیهوا هم بخوره بهش، دادم درمیاد. ازون حریمهای مقدسه که اجازه ندادهم هیشکی باهاش شوخی کنه تا حالا. هیچوقت نپذیرفتهم که کسی بتونه بهم بگه تو این حوزه آدمِ بد یا خودخواهی بودهم. تو این حوزه کم مایه گذاشتهم. همیشه سعی کردهم بهترین کاری رو که از دستم برمیاد انجام بدم. همیشه هم نگران بودهم که آیا تونستهم از پسش بربیام یا نه. این روزها، بزرگترین چالش من درست با همین نقطهست. با همین پاشنهی آشیل حساس. و درست تو همین دوره، باید خونسرد و قوی و یخی و آهنیتر از معمول باشم هم. و درستتر تو همین دوره، دست همه هی میخوره به همین نقطه. نتیجه؟ نتیجه اینکه جای من یه آدمآهنی وایستاده، که داره خونسرد و معمولی کاراشو میکنه. من اما با همهی دغدغهها و نگرانیها و پیازداغهام از تو جلده اومدهم بیرون، رفتهم قایم شدهم پشت صحنه، دارم تماشا میکنم آدمآهنی بالاخره قراره چیکار کنه در زندگی. بالاخره میخواد چه تصمیمی برام بگیره. خیلی وقتا کاراشو درک میکنم و حتا مفرحه برام. یه وقتایی اما منم از دستش شگفتزده میشم. چهجوری تونستم همچین موجودی خلق کنم که اینهمه بیرحم بتونه راهشو از من جدا کنه و بره جلو! آدم آهنی من دیگه با ریموت کنترلای که دست منه کار نمیکنه. داره خودمختار میره جلو. شگفتزدهم.
|
Comments:
Post a Comment
|