Desire knows no bounds |
Wednesday, March 9, 2011
این روزها، علیرغم سختیشان، علیرغم همهی ترسهای یواشکیم، ترسهایی که نمیشود و نباید ازشان پیش کسی حرف بزنم، روزهای خوبیاند. به جز لحظاتی که به دخترک فکر میکنم. همین که کتاب و دفترم را بگذارم توی کیفم، بزنم بیرون، بروم سروقت کارهایی که باید بکنم، و بدانم دارد اتفاق میافتد، دارم اتفاق را میاندازم، خوبم. به جز وقتهای دخترک. لعنتی در کسری از ثانیه میآید مثل گربه جا خوش میکند توی بغل آدم. نمیتوانم فکرش را نکنم. نفس کم میآورم. باقیِ وقتها اما خوبِ خوبم.
خوبِ خوبِ خوبم. . . .
هه. بعضی وقتها آدم دلش مستی مُدام میخواهد. باقیِ وقتها همهاش حرف مفت است. |
Comments:
Post a Comment
|