Desire knows no bounds |
Tuesday, March 29, 2011 موقع خداحافظی، بچهها شمارهشو گرفتن و اسمشو تو موبایلاشون سیو کردن. تازگی داشت برام. توجهم جلب شد. انگار همین دیروز بود، کوچیک بود و شب بود و خوابش برده بود و اومده بودن دنبالش و بغلش کرده بودم بذارمش تو ماشین و وسط خواب و بیداری دست انداخته بود دور گردنم منو بوسیده بود و ته دلم قند آب شده بود. حالا امروز نشسته وسط رفقای من و باهاشون معاشرت میکنه و قرار دستهجمعی میذاره و تو بحثا و بازیا و الواتیها شرکت میکنه و مهمتر از همه دودو از دماغش میده بیرون و من ته دلم قند آب میشه. پ.ن. حالا که دیگه خبری از «جنتلمن کوچک» نیست و یه پا «مرد جوان» شده برا خودش، ولی میترسم بشه «آقای جوگندمی میانسال» و چه میدونم «پیرمرد عصاقورتدادهی کهنسال» و من هنوز اینجا نشسته باشم به وبلاگنویسی.
|
و صد البته که نوشته هایتان نیز کماکان معرکه است و لاریب فیه !