Desire knows no bounds




Wednesday, March 30, 2011

پرسید سفر چه‌طور بود. نه از آن‌جور پرسیدن‌ها که می‌پرسند خوش گذشت و می‌روند سراغ سؤال بعدی، نه؛ از آن‌جورهای بامکث، که یعنی منتظر جواب مانده، که یعنی جوابت برایش مهم است. گفتم عالی. سبک و عالی. گفت می‌دونستم، مطمئن بودم امسال بالاخره بهت خوش می‌گذره، کجاش مهم نیست، اما بهت خوش می‌گذره. قاطیِ بقیه‌ی گپ و گفت‌مان یکی دوبار مکث کرد و تأکید کرد یادم باشد فلان حرف را هم بزنم. فلان جمله را هم اضافه کنم. این‌جوری روند کار سرعت می‌گیرد. تهِ حرف‌هامان پرسید دلم می‌خواهد برویم دوباره جدایی نادر از سیمین را ببینیم؟

یادم نمی‌آید آخرین بار کِی و کجا در حق کسی این‌جوری دوستی کرده باشم، این‌جوری بادقت، این‌جوری پی‌گیر، این‌جوری کارآمد. یادم نمی‌آید اصلن تا حالا این‌جوری دوستی کرده باشم. دوست زیاد دارم. ادعای دوستی و پسرخالگی هم زیادتر. اما این‌جوری از ته دل، این‌جوری بودن و ایستادن پشت کسی که سال‌هاست تو را گذاشته و رفته، که می‌دانی دیگر برنمی‌گردد، این‌جوری بودن کنار آدمی که همیشه خودش را کشیده کنار، خودش را بُرده پشت هزار آدمِ قدیم و جدید قایم کرده؟ نه. نبوده‌ام من.

قدیم‌ها، یک بار در حق همین آدم دوستی کردم. رفاقتی که فراتر از تصور و تحملم بود. از من بعید بود هم‌چو کاری. آن سال‌ها اما عاشق و معشوق بودیم و همه‌چیز از دید من داشت روال طبیعی‌اش را طی می‌کرد. از منِ «عاشق» آن سال‌ها، هر کاری می‌گفتی برمی‌آمد. برآمد هم. این‌جوری اما، این‌جوری یک‌طرفه و بی‌حاشیه و بی‌توقع، یادم نمی‌آید.

سال‌های اول زندگی مجازی، از این و آن زیاد می‌شنیدم که دوست خوبی‌ام. گوش خوبی بودم. داشتم تمرین می‌کردم قضاوت نکنم. جزمی نباشم. کامنت‌هایم مغرضانه نباشد. آن‌قدر شنیدم دوست خوبی‌ام که کم‌کم باورم شد. جوگیر شدم. رفت توی مغزم که بله، من دوستی بلدم. سال‌های بعد، زندگی که سخت‌تر شد و پیچیده‌تر، روابط که نزدیک‌تر شد و پرپیچ‌وخم‌تر، شروع کردم به بی‌حوصله شدن. شروع کردم به کم‌کاری. گوش می‌کردم و توی دلم می‌گفتم به من چه خب. اظهار نظر می‌کردم و توی دلم می‌گفتم من خیلی هنر کنم مشکلات خودمو حل کنم. رسیده بودم به استیج ولم کنین بابا.

این دو سه سال اخیر که کلن روی هر چه دوستی و رفاقت و کلمات مشابه و هم‌معنی را سفید کرده بودم/ام گمانم. یک عبارتِ محکمه‌پسندِ «ناتوانی دست‌های سیمانی» یاد گرفته بودم، هی چپ و راست ازش استفاده‌های ابزاری و غیرابزاری می‌کردم. معتقد بودم هیچ آدمِ دیگری در دنیا در هم‌چین موقعیتِ پیچیده‌ای که من دارم گرفتار نیست و من حق دارم از تمام عالم و آدم متوقع باشم و در ازای آن هیچ حرجی به‌م نباشد، هیچ‌رقمه، هیچ‌کجا. قایم شده بودم پشت «من با همه فرق دارم» و «اقتضای شرایط» و «الخ» و خودم را از تمام تعهدهای اخلاقی و غیراخلاقی روابط و رفاقت‌هایم خلاص کرده بودم. جالب این‌جا بود که همه‌ی اطرافیانم این را پذیرفته بودند، همه‌شان، و گمانم همین مرا ازخودراضی‌تر و متوقع‌تر کرد. یک نفر هم بود که نخواست کنار بیاید و اعتراض کرد و رفت. گذاشتم برود. بااطمینان ته دلم گفتم برمی‌گردد. برگشت.

این سال آخری گمانم خودم را به اوج رساندم. بی‌حوصله‌ترین آدم دنیا بودم. یک اخم عمیق دنباله‌دار، که یک دو نقطه-دیِ از روی عادت چسبیده بود به‌ش. نه حوصله‌ی حرف زدن داشتم، نه حوصله‌ی گوش دادن. فقط خودم را می‌دیدم و دو متری جلوی پایم را. اعلام وضعیت اضطراری کرده بودم و رسمن خلاص. خلاص‌ترین حالتی که می‌شد تصور کرد. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم اطرافیانم چه‌همه رفاقت به خرج دادند. چه‌همه صبوری کردند و مرا با تمامِ ویژگی‌های تحمل‌ناپذیر بارِ هستی‌ام نگه داشتند توی آغوش‌شان. چه‌همه رفیق ماندند. حالا که کمی با منِ پارسالم فاصله گرفته‌ام، دارم می‌بینم چه افتضاحی بودم رسمن. با یک من عسل هم نمی‌شد قورتم داد.

نه که حالا یک‌هو شده باشم فرشته‌ی سوییتِ آندرستندینگِ باملاحظه، نه؛ اما چشمم که می‌افتد به این دوستی‌ها و به این مراقب‌بودن‌ها و به این از دور هوایم را داشتن‌ها، چشمم که می‌افتد به این ارزشی که آدم‌ها برای دوستی‌ها قائل‌اند و این‌جوری با چنگ و دندان، این‌جوری با صبر و حوصله آدم را حفظ می‌کنند، دوستی‌مان را حفظ می‌کنند، شرمنده می‌شوم پیش خودم، زیاد. همان پارسال کذایی، یک روز که عصبانی و بداخلاق و گازگیر رفته بودم پیش آقای ایگرگ، یک روز که از عالم و آدم شاکی بودم و از رفقای صمیمی‌م بیش‌تر از همه، یک‌روز که به مثابه گاو خشمگین تصمیم گرفته بودم بزنم زیر همه‌چیز و همه را از دم گاز بگیرم، که معتقد بودم به درک و از پس تنهایی‌م برخواهم آمد، آقای ایگرگ خیلی آرام و خونسرد یکی از آن معجون‌های دست‌سازش را گذاشت جلوم، پیپ‌اش را آتش کرد و گفت دختر، دوست‌هایت را از توی تخم‌مرغ‌شانسی پیدا نکرده‌ای که بخواهی به این راحتی بریزی‌شان دور. رابطه‌هایی به این قدمت، کار یک روز و دو روز نیست. پیدا کردن‌شان هنر می‌خواهد، نگه‌داشتن و از دست ندادن‌شان هنرتر. تو بی‌آب و هوا زنده خواهی ماند، بی‌رفقات نه. برو برای نگه‌داشتن‌شان بجنگ، با خودت، با هر چی لازم است بجنگ. آدم‌ها را با یک شانه بالا انداختن از دست نده. فقدان بعضی چیزها را هرگز نمی‌شود جبران کرد. فردای همان روز بود گمانم، که سخت‌ترین ای‌میل‌های عمرم را فرستادم. یکی‌شان پنج ساعت تمام روی دسک‌تاپم باز ماند تا توانستم ته‌اش بنویسم «معذرت می‌خواهم». همان روزها بود گمانم، که شروع کردم به تمرین. تمرین کردم که با رفتن آدم‌ها نگویم به درک. برای برگرداندن‌شان، برای نگاه‌داشتن‌شان تلاش کنم. حداقل یک حرکت مفید کنم، باقی‌ش پیش‌کش.

حالا این روزها، این روزها که آرام‌ترم و منصف‌تر، نگاه می‌کنم می‌بینم چه بی‌رمق بوده سهم من توی دوستی‌های این یکی دو سال اخیر. چه خوش‌شانس بوده‌ام بابت داشتن رفقایی این‌‌جوری بامرام، این‌جوری باگذشت. نگاه می‌کنم می‌بینم دوستیِ همین آدمِ پاراگراف اول، چه‌جوری مسیر زندگی مرا عوض کرد، چه‌جوری راهی را که باید با آزمون و خطا کشف می‌کردم این‌جوری درسته گذاشت پیش پام. چه‌جوری در شرایطی که مغزم دیگر نمی‌توانست کار کند، سکان را از دستم گرفت مرا پله‌پله برد جلو. بُرد امروزم را نه مدیون هوش و تدبیر خودم، که مدیون رفاقت و دوستیِ او می‌دانم. مدیون رفاقت و دوستیِ رفقام. سهم تک‌تک اطرافیانم آن‌قدر زیاد است در این ماجرا، آن‌قدر به‌م پر و بال دادند و دل‌گرمی دادند و از همه مهم‌تر اعتماد به نفس، که نتیجه‌ای را که کمِ کم در بهترین حالت قرار بود دو سه سال طول بکشد یک ساله به دست آوردم. تنهایی نمی‌شد. نمی‌توانستم. حالا نه که یک‌هو بشوم فرشته‌ی سوییتِ آندرستندینگِ باملاحظه، نو وی! اما لااقل حواسم هست قدرِ آدم‌ها را بدانم. لااقل حواسم هست آدم‌ها را با یک شانه بالا انداختن رها نکنم بروند پی کارشان. کمی که زمان بگذرد، کمی که زخم‌هایم شروع کنند به خشک شدن، کمی که آرام بگیرم و سررشته‌ی این زندگی جدید بیاید دستم، شروع ‌می‌کنم به تمرین، که آدمِ بهتری باشم، رفیق بهتری لااقل.


Comments:
یه چیز بی ربطی هست، به این پست هم هیچ ربطی نداره! امروز تلویزیون کنعانو گذاشته بود، بعد جالب این بود که اونجاش که مینا میره پای درخته، پارچه می بنده به شاخه رو سانسور کرده بود! نمی دونم چرا؟ :دی
 
اونوقت این حسی که الان بهش رسیدی جوّیه یا برای یه دوره نسبتاً خوبی همراهت میمونه ؟
اهورا
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025