Desire knows no bounds |
Thursday, March 17, 2011
خب. بالاخره تمام شد. لباسها رفتند سفر. خانه مرتب شد. در تمام اتاقها را باز گذاشتهام. از درِ بسته متنفرم. نمیدانم چرا. پنجرهی آشپزخانه و اتاقخواب را هم باز کردهام، تا ته. ژاکت و چای و جوراب پشمی. کولهام آماده است. بساط کتاب و لپتاپ و پر کردن آیپاد و الخها را آوردهام روی تخت. سه روز آینده ولام به حال خودم. جاده را هم. بهترین قسمتاش همان جادهی تنهاییست. کلن میمیرم برای جادهی تنهایی. از حالا توی ترانزیتام. از آن وقتهای کمیابی که هول میشوم چگونه بگذرانماش. زنده باد زندگی بی«بند» و «بار».
|
لذت ببر از این "زندگی بی بند و بار" که من مدت هاست آرزوش رو دارم.
زنده باد زندگی بی«بند» و «بار».