Desire knows no bounds |
Tuesday, March 15, 2011 - 5 - با هم شام میخوریم. با هم به سلامتی مینوشیم. نمیدانیم به سلامتیِ کی. گاهی دراز میکشیم روی مبل و فیلم میبینیم. گاهی فیلم نصفه رها میشود، گاهی نمیشود. مرد غلت میزند. من غلت میزنم. موهایم را با کش میبندم عقب. میخندیم. میپرسم میشود بقیهی فیلم را همینجا روی تخت دید؟ میشود. غلت میزنم لیوانم را از روی زمین برمیدارم. لیوان خالیست. برمیگردم توی بغل مرد. همیشه روی تیتراژ پایانی بیدار میشوم. بخوابیم؟ بخوابیم. غلت میزنم روی بالش اینوری. سرد است. پتو را میکشم تا زیر دماغم. مرد غلت میزند. چراغ خواب بغل دستش را روشن میکند. کتاب میخواند. غلت میزنم ته تخت. یادم مانده دفعهی پیش نزدیک بوده از تخت بیندازمش پایین. ذرهذره پیشروی کرده من را غلتانده سر جایم. من عادت دارم آرام بخوابم. وول نخورم. خُرخُر نکنم. مرد عادت دارد آرام بخوابد. وول نخورد. خُرخُر نکند. من عادت دارم وسطهای شب، نزدیکهای صبح، چشمهایم را که باز کنم چشمم بیفتد بهش، بلغزم روی کتفها، سرشانههایش را ببوسم، گازهای کوچک، مرد غلت بزند، دستش را حلقه کند دورم. وسطهای شب، نزدیکهای صبح، چشمهایم را باز میکنم. نگاهش میکنم. هوس میکنم بلغزم روی کتفهاش، سرشانههایش را ببوسم، با گازهای کوچک، مرد غلت بزند، دستش را حلقه کند دورم. نگاهش میکنم. خوابیدهست دورترین منتهاالیه «آنور» تخت. آرام. بیخُرخُر. نگاهش میکنم. غلت نمیزند. یعنی اینجوریست که غلت نمیزند. زمین خودش. طرفِ خودش. اوقات خودش. اینجا، روی این تخت، هر چیزی حدی دارد. یک خط نامرئی کشیده شده دور همهچیز. میان همهچیز. گاهی وقتها غلت میزنیم روی خط. بعد اما برمیگردیم سر جاهامان. منتهاالیهِ اینور. منتهاالیهِ آنور. مرد حل نمیشود. مرد یک نامحلولِ واقعیست. مرد غلت نمیزند. Labels: stranger |
Comments:
خیلی جای بسط و گسترش داره این متن. خوب بود.
اینقدر جالب بود که هوس نوشتن کردم
Post a Comment
|