Desire knows no bounds |
Wednesday, March 23, 2011
دیشب یه جا جمع شده بودیم که تقریبن تمام خانواده و دوست و آشنایی که من از زمان بچگیم تا حالا دیده بودم در زندگانی، جمع بودن. جمعیتی کثیر. و کلنتر تمام دوران کودکی من به طور زنده داشت پخش میشد. فقط بابابزرگ نداشتیم. منم که کلن عاشق اینجور فضاها، وسط اونهمه شلوغی و بگوبخند و خاطرات قدیم و اولین دوستپسر دوران ماقبل تاریخ و آقای معمار ملی و کلی آدم نوستالوژیک دیگه داشتم شفاهن در ستایش همچین شبهای به یادموندنیای پست مینوشتم پر از دیتیل و سانتیمانتالیسم و رمانتیسیسم و الخ، در کسری از ثانیه اما یاد «یه حبه قند» افتادم، اون سکانسی که مردای فامیل، پیژامهپوش و تخمه شکنان ولو شده بودن پای بساط فوتبال، بعد یاد کامنت رفقا افتادم که اگه سرهرمس بود الان یه پست نوشته بود در ستایش این سکانس، چنین و چنان، بعد یاد کامنتای مشابه افتادم در وضعیتهای مشابه، پستم رو محترمانه درفت کردم رفتم پی کارم:دی
|
ضمنا سال نو هم مبارک! و ممنون از اینکه در سال گذشته با تحلیلهای ظریفت قدری روش فکر کردن و تحلیل و موشکافیت رو به من آموختی.. سرزنده و
پاینده و شاد و سلامت باشی