Desire knows no bounds |
Thursday, March 31, 2011
خیره ماندهام به آبیِ انگشترِ آبیم. یک خط محوی دارد آن وسط که من دوست دارم هی با چشم ردش را دنبال کنم. مرا میبرد میان بازوان تو. همانجور درهمپیچیده و تنگ که آنروز. با خودم میگویم چههمه فرق دارد تاریکی با تاریکی. از بار اول هیچ «من»ای به خاطر ندارم. ذوب در ولایت بودم. عاشقی پیشکش، شیفتگی میکردم. هیچ یادم نمیآید از حال «من»ای که ذره ذره سنگرها را فتح کرده بود خودش را رسانده بود به آدم آنورِ مرز. از وقتی رسیدم، همهچیز محو شد و تار شد و پیچید لای هالهای از مه و من رفتم بالای ابرها. تمام آن چند سال بالای ابرها بودم. طول کشید بیایم پایین. آن بالا هیچ حواسم به خودم نبود. من را نمیدیدم. شیفته بودم دربست. همآغوشیهامان برای من همان ترکیب ودکا و علف بود با معدهی خالی. شباهتی به سkث نداشت. یکجور آیینِ پرستش بود برای من. جزئیاتش را به خاطر نمیآورم. شخصیسازیاش نکرده بودم. تن داده بودم به جریان آبی که مرا با خود میتوانست ببرد تا هر جا که خواست. ذوب در ولایت رسمن. بار دوم اما همهچیز فرق داشت. این بار هم ذره ذره سنگرها را فتح کرده بودم، افسارم اما دست خودم بود. در مثل مناقشه نیست، مثل این میمانست گشته باشم میان هزارتا اسب، همانی را پیدا کنم که یک عمر خواسته بودم. همان رنگ و همان قد و قامت و همان چشمهای مهربان و همان یال و کوپال و هزار و یک همان دیگر. انگار سفارش داده باشم برایم ساخته باشند. بار دوم اینجوری بود که «من» هم حضور داشتم در رابطه. خودم را تماشا میکردم میان رابطه. «من» بار دوم یاد گرفته بود حضور داشته باشد، رشد کند، زمین بخورد، چنگ بزند خودش را دوباره بکشاند پشت اسبش. بار دوم همهچیز عادیتر بود، در اختیارتر، انسانیتر. بار اول به اسکیسهای دست آزاد میمانست، وحشی و امضادار؛ بار دوم به نقشهای که با کَد ترسیم شده باشد، سرراست و مهندسیشده
|
Comments:
Post a Comment
|