Desire knows no bounds |
Friday, May 27, 2011 - 7 - پتو سبک بود. نرم از زیرش لغزیدم بیرون. دامنم همون پایینِ پام بود، رو زمین. باقیِ لباسام اما طرفِ اون بود، رو جالباسی. هیچوقت نفهمیدم کِی لباسا رو اینجوری مرتب میذاره رو جالباسی. بیصدا برداشتمشون اومدم تو هال. کیف و انگشتر و موبایل و کش سر و روپوش و شالمو از اینور اونور جمع کردم. نرم و سبک بودم. با دامن آبیه شده بودم شبیه ابر. سرک کشیدم تو اتاق نگاش کردم. خوابِ خواب بود. عین بچهمعصوما. آخخخخ که چه دوسش دارم ولی. بیصدا درو بستم زدم بیرون. بیخدافظی. بادِ اول صبح میومد. بوی نون بربری تازه. اوتوبان خلوت و خنک. نرفتن همیشه جوابِ درست نیست. بعضی وقتا باید بری و بمونی، تا بعد بتونی آروم بزنی بیرون. نرم و بیسروصدا. Labels: stranger |
Comments:
Post a Comment
|