Desire knows no bounds |
Friday, September 23, 2011
4. اول دلم خواسته بود بنویسم "فاتح شدم.. و خود را به ثبت رساندم.."، بعد نه تنها دیدم چه کاریه، بلکه دیدم اونقدرا هم معنی نداره. درگیر جنگ نبودهم من تا حالا، هرچی که بوده همهش رایزنی بوده و مخزنی و نگوشیِت. همیشه با آدمایی مُچ انداختهم در زندگانی، که مطمئن بودهم اونقدر دوسم دارن یا عاشقمن که عمرن اذیتم کنن. که عمرن از همهی زورشون در برابر من استفاده کنن. بالاخره یه جایی نرم میشن. یه جایی کوتاه میان. همینم شد. وقتی اون روز صبح اونجوری بغلم کرد، اونجوری مهربون بوسیدتم، خیالم راحت شد که دوسم داره، که همهچی درست میشه. بعد یههو همهچی افتاد رو دور تند و همهچی درست شد و حالا زندگی من خلاصه شده تو یه توافقنامه که در سه صفحه و شش بند تنظیم گردیده و به امضای طرفین رسیده است.
3. اون شب ساعت یازده، مهمونام که رفتن، همهچی رو همونجوری ولو و بههمریخته ول کردم به امون خدا، چراغارو خاموش کردم و گیج و خسته پهن شدم رو تخت، بیکه خوشحال باشم یا ناراحت. فردا و پسفرداش اونقدر روزهای شلوغ و پرکاری بودن که اصلن فرصت حرف زدن یا فکر کردن نداشتم. جمعه، یه نیم ساعتی اون وسطها، دلم خواست به یکی بگم چهقدر خوشحالم. فونبوک موبایلم رو از بالا تا پایین مرور کردم و دیدم هیشکی نیست. بیخیال شدم.
2. دل تو دلم نبود. نمیدونستم چه مسائلی قراره تو جلسه مطرح شه و باید چه واکنشی نشون بدم. دلم میخواست با دوست پیغمبرم حرف بزنم یه خورده آروم شم. نمیشد. سرِ کار بود. نیم ساعت قبل از اینکه مهمونا بیان، خودش زنگ زد. حرف زدیم. یه خورده خیالمو راحت کرد. گفت نگران نباشم و همهچی داره طبق پیشبینیش جلو میره و ما برنده میشیم. ازین "ما"هه کیف کردم. بهتر شدم. گفت چه عجیب، اولین باره که بعد از اینهمه سال احساس میکنم واقعن تنهایی، واقعن هیشکی تو زندگیت نیست، تا حالا اینجوری ندیده بودمت. گفتم آره خب، نتیجهی انتخاب خودمه. یه لایفاستایلِ اینجوری که "من آدمِ رابطه نیستم" و "لطفن منو جدی نگیرید" و "من آدم تعهد و الخ نیستم"، یه همچین وقتایی یه همچین تبعاتی هم داره دیگه. خودکرده را جای غرزدن نیست. گفت ولی ته دلت قرصه که من هستم دیگه، ها؟ نگفتم همه همینو میگین. دیدم چه کاریه آخه. گفتم اوهوماوهوم.
1. همیشه ادای آدمای مستقل رو درآوردهم در زندگی. حالا نه که خیلی هم وابسته باشم، نه؛ اما راستش اینجوریه که همیشه -بدون استثنا همیشه- مردهایی بودهن در زندگیم، که ته دلم از داشتنشون و از حمایتشون قرص بوده، و همیشه با اتکا به این قرصبودنه راه افتادهم و با خیال راحت جفتک پروندهم. از بابابزرگ دوران بچهگیم بگیر تا بابا و دیگران. نمیدونم تو یه فضای غریبه، با یه سری آدم غریبه، بیکه ته دلم از داشتن مردای زندگیم قرص باشه، ممکنه چه جور آدمی باشم.
5. سبُکم. سبک و خوشحال و راضی. یه دورهی جدید شروع شده تو زندگیم که مدتهاست منتظرش بودهم. با چنگ و دندون رسیدهم اینجا و هزینهی زیادی بابتش پرداخت کردهم اما راضیام. میدونم راه آسونی نیست و پرماجرا و پردردسر خواهد بود، اما نمیترسم از ماجرا و دردسر. مهم اینه که پر از انرژیام و جای درستی از زندگی وایستادهم و ایمان دارم بالاخره یهجوری از پس همهچی برمیام.
پ.ن. به طرز خرافیگونهای اول مهره حتا.
|
خواستم بدونی
که ادعای استقلال کردنش بیشتر شبیه ادعای پرواز کردن لاکپشتی که به آویزون پرنده شده.