Desire knows no bounds |
Sunday, September 11, 2011
لابهلای گفتگومان، حرفم را قطع کرد و گفت: همیشه تو آن یکی بودی که «رفته»..
راست میگفت. من ترک نشدهام و قواعد ترکشدن را بلد نیستم. شاید همین است که از همهچیز تعجب میکنم این روزها. شاید همین است که نمیدانم چه میگذرد بر آنی که دارد ترک میشود..
ایستادهام روی یک پلهی بلند. همین روزها باید بپرم. میپرم. نمیدانم پایم پیچ بخورد یا نه، زخمی بشوم یا نه، پایم به زمین برسد یا نه. همینقدر میدانم که خواهم پرید. من؟ همیشه از بلندی ترسیدهام، از جاکن شدن و از پریدن نیز.
|
این را زمانی در فیس بوک مرحومم قبل از بسته شدنش نوشته بودم و نوشتم که الان میدانم که راهی نیست که مرا برساند ولی دیگر مردد نیستم میون موندن و رفتن...و این خیلی خوب است خیلی بهتر از همه نرسیدنها