Desire knows no bounds |
Sunday, October 2, 2011 عین وقتای شنای زیرآبی، همهچی آرومه و هیچ صدایی نیست جز یه هُرهُر مدام استخر. من نرم و سبک، سُر میخورم زیر آب و کاری به کار آدمای دور و برم ندارم و خوشم واسه خودم. اِشراف دارم رو تنم و میتونم ساعتها خودمو تو اون بیوزنی و شناوری نگه دارم. سرمو که میارم بیرون اما، دوستام نشستهن لب استخر، هر کدوم یهجور غرشونه، سختشونه. زندگی همه رو داره یواشیواش نابود میکنه. مستیهامون دیگه مث قدیما نیست. خوشگذرونیها و دورهمیهامون دیگه مث قدیما نیست. دیگه رفقای قهقههایم هیچکدومشون بلد نیستن از ته دل بخندن. همه اخمشونه. با خودم فکر میکنم همهچی از روزی شروع شد که یه آدم اصطکاکی اومد تو جمعمون. یه آدمِ غلیظ. اولش به نظر خوب میومد، اما در طولانیمدت شروع کرد تیغهاش به دور و بر گرفتن، به همهجا و همهچی گیر کردن. قبلنا اینجوری نبود. خوشاخلاق بودیم همه، نرم بودیم، رفیق بودیم، اونهمه سال. بعدش اما دست و بال همه خط برداشت، جسته و گریخته، کم و بیش. شد عین این فیلما که همه داشتن خوش و خرم زندگیشونو میکردن، یههو آدم خبیثهی ماجرا وارد دهکده شد و زیر یه نقاب جذاب و نایس کمکم زیر آبِ همه رو زد، تخم نفاق کاشت همهجا، همهچی رو نابود کرد. زندگی هم که شروع کرد به سخت گرفتن، دیگه همهچی دست به دستِ هم داد. حالا یه وقتایی، یه شبایی، چشمم که میفته به تک و توک آدمای جمع سابقمون، عجیب دلم هوای اون دورانو میکنه. کاریشم نمیشه کرد. باید زمان بگذره. باید خیلی زمان بگذره. من؟ تو استخر کوچیک خودم دارم شنا میکنم و سرم زیر آبه و دنیام آرومه. گاهی اما میام میشینم لب آب، ورِ دل رفقا، :بغلِ یواش، که ینی همهچی درست میشه. همهچی درست میشه؟ |
Comments:
Post a Comment
|