Desire knows no bounds |
Sunday, October 16, 2011
فردای مهمونی، میل زد برام که:
هی بچه
یه چیزی رو لطفن بدون
تو هر منش و رفتار اجتماعیای که داشته باشی
هرچهقدرم یه وقتایی من با هضمکردنش نتونم خوب کنار بیام حتا
بازم
بازم هیجانانگیزترین و جذابترین و دوستداشتنی ترین زنی هستی که به عمرم شناختم
و غیرقابل چشمپوشیکردنیترین
جدی
حسادت رو بلدم. میشناسم. درک میکنم. درک میکنم که از صمیمیت من با فلان آدم، یا دقیقتر از «تماشا»ی صمیمیت من با فلان آدم خوشش نیاد، اخماش بره تو هم، تا آخر مهمونی مث غریبهها رفتار کنه، چه و چه. قبول. ولی این که به بهانهی اون سکانس، کل منش و رفتار اجتماعیِ منو ببره زیر سؤال، بیاد لیبل بزنه که اوکی، تو آدمی هستی که رفتار اجتماعی بیبندوباری داری اما با تمام این حرفا من عاشقتم و دوسِت دارم و ده تا «ترین»ِ دیگه رو ردیف کنه برام، دارم کنار نمیام هی. یه بار دیگه، یه بار دیگه هم تو کل دوستیِ چندسالهمون یه عبارتی رو در مورد من به کار برد که شوکه شدم. اون دفعه هم یه همچین دلایلی پشت ماجرا بود.
حسادت یه چیزه، برخورد با حسادت یه چیز دیگه. میشد بیاد بگه ازینکه تو با فلانی اینجوری رفیقی و تو مهمونی اِن بار با هم میرقصین و اونجوری عادی موقع معاشرت دستشو میندازه دور شونهت و چه و چه خوشم نمیاد، غصهدار میشم، دلم میخواد من جای اون باشم؛ چه میدونم، ازین حرفا. منم لابد میگم قربونت برم من که اینقد خری، به هر چیزی حسودی میکنی. اصن دیگه من تو مهونی مث چوب خشک میشینم، قول؛ یا یه همچه چیزی. اما میاد میگه من میدونم تو مدلت اینه که یه عالمه دوست صمیمی داری (سه نفر به طور مشخص) و باهاشون «ندار»ی و خیلی راحتی تو رفتارات، من اما علیرغم تمام اینا هنوزم دوست دارم. میدونم تازه داره به شدت سعی میکنه کلماتشو تعدیلشده انتخاب کنه که من جوش نیارم. میدونم اگه دل میداد به عصبانیتش، واژههاش به کل عوض میشد با اینی که هست. من؟ درک میکنم، اما کنار نمیام. خودش بهتر از هر کسی اقتضای رابطهمون رو میدونه و میدونه که اگه رابطه شکل دیگهای بود، رفتارهای ما هم به کل جور دیگهای میشد. نمیدونه اما من همیشه چهقدر سعی کردهم مراعاتشو بکنم، حواسم باشه حساسیتهاشو تحریک نکنم، تا جایی که شده. ماشالا دامنهی حساسیتها هم که یه اینچ دو اینچ نیست، از این سر گیتی تا اون سر گیتی، کجدار و مریز کنار اومدیم اما. خیلی وقتا خوب منو تحمل کرده. خیلی وقتا خوبتر از حد خودم مراعاتشو کردم. اینکه اما یه همچین وقتایی، سر یه همچین دستاندازایی، بیاد همهچیو ببره زیر سؤال ماجرا رو کمی پیچیده میکنه. ازون جاهاست که به شدت حساسیت من تحریک میشه. سریع دلم میخواد برم دوباره اساسنامهی رابطه رو بذارم رو میز، حد و حدودمون رو دوباره تعریف کنم و هزارتا نکته رو به روش بیارم و قطعنامه تصویب کنیم و چه و چه. دلم نمیاد اما. دلم نمیخواد حتا. میفهممش. با خودم فکر میکنم حالا عصبانی شده، یه چی گفته، بیخیال، کشش ندیم. کشش نمیدم هم، تموم؛ اما یه چیزی ته دلم هست که مایله افسار پاره کنه، و داره کنار نمیاد.
|
Comments:
Post a Comment
|