Desire knows no bounds |
Monday, October 3, 2011 مث این میمونه که چیزایی که یه عالمه وقت لازمشون داشتم رو تبدیل کرده باشن به یه مشت آبنبات رنگی، ریخته باشنشون تو یه کاسه، داده باشن دستم، کجا؟ به منی که نشستهم بالای یه سرسره. بعد درست وقتی که دلم میخواد یه نیمساعتی اون بالا تنها باشم به حال خودم و زل بزنم به آبنباتا و بچشمشون و باهاشون حال کنم، یه صف طولانی پشت سرم تشکیل شده باشه که یالا یالا. تا بیام به خودم بجنبم هم یکی تنه زده بهم کاسههه ول شده از دستم آبنباتا زودتر از من سُر خوردهن پایین. حالا باید برسم اون پایین یکییکی جمعشون کنم بریزمشون تو کاسههه بشینم یه گوشه حالشو ببرم. وقت نمیشه اما که. یه هفته وایسته همهچی لطفن، دِ. |
Comments:
Post a Comment
|