Desire knows no bounds |
Thursday, December 29, 2011 رفته بودم در قعر جیمیل، حوالی 2009، داشتم دنبال یه تیکه کاغذ میگشتم که چشمم افتاد به این. به نسخهی گودر کاغذیمون. پنج شیش صفحه. یه شبِ سردی بود، کنسرت برادر رامین، کلیسای آلمانیا(؟)، دفتر سیاههی لاله. یادم نیست دقیقن کیا بودیم، اما دُمِ لاله و نگ و حسین و کیوان سیوپنج و رامین معلومه. بابابزرگ درونم یه سیگار هما آتیش کرد، خیلی بازنشسته-طور تکیه داد عقب که: اوقات خوش آن بود که فیلان.. من: ای آقا ای آقا.. |
Comments:
Post a Comment
|