Desire knows no bounds |
Monday, December 19, 2011
دوست پیغمبرم میگوید «این یه قلم کارو هم که بکنی، دیگه اونقت هیچ بهانهای نداری واسه استرس ذهنی ها، دیگه میرسی به آرامش مطلق، حواست هست دیگه؟» و بعد با آن چشمهای درشتش همینجوری لبخند به لب مرا نگاه میکند، لبخند بدجنسانه. حواسم هست. حواسم هست هم که دوست پیغمبرم دارد ضمن این حرف یک تاریخچهی ده-دوازدهساله میگذارد جلوی روم، تا از من ابدیتی بسازد.
با دوست پیغمبرم ده دوازده سالی هست که دوستیم. قدیمیترین دوستیست که مانده، که نگهش داشتهام. هفتهشت سالمان به عشق و عاشقی گذشت، باقیش به رفاقت. حالا خیلی دیر به دیر همدیگر را میبینیم، اما هنوز ماهی دو سه بار تلفن میزنم و اوضاع و احوالم را برایش گزارش میکنم. او هم گاهی حالم را میپرسد این وسط، که یعنی یادشام هست. پیش این دوست هزارساله طبعن مجال جفتکپرانی و دورزدن ندارم. همهچیزم را میداند. افسارم را دربست در اختیار دارد. کلن افسار نصفهنیمهای دارم که اگر یک نفر در دنیا بلد باشد گره بزندش به جایی، همین دوستمان است. هیچ تلاشی هم نمیکند برای این کار. کافیست نشسته باشد روبهرویم، با آن چشمان درشتش نگاهم کند و یک لبخند بدجنسانه بزند که «میشناسمت الاغ، خودم بزرگت کردم»، همین. خر میشوم، دربست، و حرفهایش میشوند وحی مُنزَل. میداند خودش. میداند حرفهایش چه تاثیری دارند روی من، میداند آدممهمهی زندگی من است هنوز.
پرت شدیم. دوست پیغمبرم میگوید «دیگه هیچ بهانهای نداری ها»، و «بهانه» را یکجوری ادا میکند که برود توی چشم آدم. راستتَرَش این است که این «بهانه»ی کذایی مدتیست که مدام دارد میرود توی چشمم. یکجورهایی شده دغدغهی تمام آدمهای نزدیک زندگیم، هر کدام به نوعی. هر کدام معتقدند من بعد از این بهانه تغییر کردهام، رفتارم عوض شده، جهانبینیم فرق کرده، رفتهام توی یک تیم دیگر. من اما قبول ندارم. من اما هنوز حتا فرصت نکردهام مزهی تغییرات زندگیام را بچشم. اتفاقات سه ماه گذشته هرکدامشان برای یک فصل از زندگی من بس بود، اما آنقدر همهچیز به سرعت اتفاق افتاد که نشد روی هیچکدامشان مکث کنم. من آدمِ شرابام. آدمِ مزهمزهکردن شراب و گیلاسبهدستماندن برای ساعتها. که شراب کمکم جا بیفتد توی خونِ آدم. وقتهای شات زدن خوشتر میگذرد، قبول؛ آدم زودتر مست میشود و خوشحال میشود و همهچیز یک جورِ دیگر خوش میگذرد، قبول؛ اما همیشه مدل موردعلاقهی من نیست. سه ماه گذشتهی زندگی من به شات زدن گذشت، پیاپی. هیجان زندگیم فرصت نکرد فروکش کند. دلم میخواست تکتک اتفاقها را بشود شراب-طور مزهمزه کنم، نشد. و حالا، که کمی گذشته، انگار تازه دچار هَنگ-اُوِرِ این سه ماه شده باشم. انگار تازه صبح شده باشد و من همانجوری از مهمانیبرگشته خوابیده باشم روی تخت، سرگیجه و سردرد خفیف و آرایشِ مانده از شب قبل روی صورتم. همچین حالی دارم. عین نقاهت بعد از زایمان، عین روزهای بعد از دفاع و بعد از پایاننامه. یکجورِ خالیِ گیج.
میخواهم بگویم فیزیکِ زندگی من عوض نشده؛ لااقل هنوز. من اما قبول، گیجام و منگام و بدخلق، بیحوصله. ظرف سه ماه، تمام چیزهایی که با نداشتنشان هزار سال زندگی کرده بودم را بهدست آوردم و حالا یکهو خالیام. دو سه تا پروژهی طولانیمدت دارم که خیالم از بابت به دستآوردنشان راحت است، و؟ و همین. دقیقن همین. دیگر هیچ چیزی ندارم برای به آن فکر کردن. برای به آن آویزان شدن. برای غر زدن. هیچ چیز خاصی ندارم که بخواهم، عجالتن. و این «دریمز کام ترو»های پیاپی مرا عجیب گیج و خسته کرده.
راستی، سلام علیرضا.
|
u should..