Desire knows no bounds |
Monday, December 26, 2011
یک اتفاق بدی افتاده تو زندگیم، که توضیح دادنش یهخورده سخته. منتها این اتفاق بد، به هر حال افتاده و من مدتهاست دارم جای خالیشو تو زندگیم حس میکنم. بسکه خرم، آی نو. اتفاقه اینه که بعد از رفتنِ مرد از زندگیم، من هیچ جایی ندارم که دیگه بتونم توش غیرمنطقی و ناموجه باشم و همینجوری الکی بهانه بگیرم یا غر بزنم یا جفتک بندازم و یکی باشه که نازمو بکشه. دوست پیغمبرم یه عمر میگفت به محض اینکه این آدم از زندگیت بره بیرون، تو شروع میکنی به دلت براش تنگ شدن و جای خالیشو حس کردنها، هی من میگفتم عمرن. تازه اونم که هیچوقت از زندگی من نمیره بیرون که، اینهکه عمرن2. حالا اما، حالا که درها رو دیگه کامل به روش بستهم و هی جلوی خودمو میگیرم که زنگ نزنم چندصدهزارکیلومتر اونورتر از منشیِ صدا-تیزش سراغشو بگیرم، حالا تازه کمکم دارم میفهمم اوه2. واقعیتش این بود که مرد تو تمام این سالها، با اینکه تو زندگیم نبود، اما بود، خیلی هم بود. هرجا که واقعنی از ته دل میترسیدم یا کم میاوردم، زنگ میزدم بهش، و شروع میکردم ورورور غر زدن. آخرش؟ آخرش با مهربونی میخندید که بیا بغلم که اینقد خری، یا میگفت تو پاشو الان برو استخر، خودم میام همهچیو درست میکنم. بعد نه هیچوقت من میرفتم بغلش، نه هیچوقت بعد از استخر اون برمیگشت ایران، اما همهچی درست میشد. من ته دلم قرص میشد و آروم میشدم و خودم یه راهی میذاشتم جلو پام. یعنی اینجوری بود که من بقیهی جاها همیشه مجبور بودم نقش «مو»ی عاقل* رو بازی کنم تو زندگیم، مسولیتپذیر باشم و موقعیت رو درک کنم و شرایط رو درک کنم و آدمها رو بفهمم و چه و چه، این یهجا اما میتونستم مزخرف ببافم و غر بیدلیل بزنم و بیمنطق باشم و انتظارها و توقعهای عجیبغریب داشته باشم و کسی نخواد نسخه بپیچه برام و راهکار بذاره جلوی پام و متقاعدم کنه که چنین و چنان. مرد کسی بود که زبون-نفهمیِ منو تو اون لحظه درک میکرد و همین برام کافی بود. حالا اما مردهای زندگیم هرکدوم یه جوری میخوان دلیل بیارن واسه کاراشون. میخوان از راههای منطقی آرومم کنن. میخوان بفهممشون. فلانی یه کاری کرده که من ازش عصبانیام. دلیلش کاملن موجه بوده و من درکش میکنم، اما عصبانیام همچنان. و دلم میخواد به جای اینکه «مو»ی عاقل باشم و آندرستندینگ باشم و چه و چه، عصبانیتام رو بروز بدم، ولو اینکه ته دلم تو تیم طرف مقابلم. خب؟ حالا همچین موقعیتی به کل از من سلب شده. مجبورم هی همهچی رو درک کنم هی همهچی رو درک کنم هی مطابق با موقعیت واکنش نشون بدم. و خب نتیجه میشه این که دارم احساس میکنم اون ورِ درککنندهم مستهلک شده و چند جاش حتا پاره شده و اصن بابا میخوام دو دیقه واسه خودم بیمنطقانه عصبانی باشم، دِ. خسته شدم از اینهمه توضیحات قانعکننده شنیدن. میخوام دو دیقه غر بزنم و یکی ته حرفام به جای اینکه بیاد کل گودرو دوباره توضیح بده برام و سعی کنه متقاعدم کنه، بگه بیا بغلم که اینقد خری، همین. بابا بهخدا من ته دلم متقاعدم، اما به یه وجب جا نیاز دارم برای آدمبزرگِ رابطه نبودن. برای آدمبزرگ نبودن. و از وقتی مرد از زندگیم رفته، احساس میکنم هیچ آدمبزرگِ واقعنیای دیگه دور و برم نیست. فقط خودم موندهم و خودم. دوباره شدهم مث اون سالهایی که من بودم و یه حجم بزرگِ مسئولیت روی شونههام و یه مملکت غریب، با یه زبونِ غریبتر، و میبایست آدمبزرگه باشم و کل زندگی رو اداره کنم، در حالیکه بچه بودم و ترسیده بودم و اون حجم مسئولیت خیلی فراتر از عرض شونههای من بود. حالا که دارم اینا رو مینویسم، فکر میکنم ترس و تنهایی و فشار اون سالها همچنان ته ذهنم مونده، و یه روزایی یه جاهایی اینجوری دُمش میزنه بیرون. انگار میخوام ناخوداگاه انتقام تمام سالهایی رو که هیچ آدمبزرگای دور و برم نبود رو از آدمهای این روزهام بگیرم. یک خشم قدیمی توی من انباشتهست، که عجیب دلش میخواد افسار پاره کنه و بریزه بیرون، اما هیچجا مجالش رو پیدا نمیکنه.
یه سکانس هست تو سریال او-سی، که ماریسا نشسته لب استخر، داره مشروبشو میخوره و آفتاب میگیره و خیلی شاد و مسرور، مامانش میاد ازش میپرسه تو چته این روزا، چی داره تو مغزت میگذره؟ ماریسا به مامانش نگاه میکنه، میگه واقعن میخوای بدونی چی داره تو مغز من میگذره؟ بلند میشه تمام بساط رؤیاییِ تخت کنار استخر و مشروب و الخ رو میریزه توی آب، و شروع میکنه به یه فریادِ عمیق کشیدن از ته دل، جیغ نه، فریاد، بیوقفه.
اگه یه روز یه تکنولوژیای اختراع میشد که میتونست خشم منو تبدیل کنه به یه سیدی، گمونم یه چیزی میشد شبیه همون سکانس ماریسا. عکس روی جلد؟ یه لانگ شات، از یه پل عابر پیاده، یه روز بارونی، توکیو، شونزده سال پیش.
*«مو»ی عاقل: اون خرس قطبی گندههه تو اون کاتون میشکا و موشکا، که یه دورهای هر سال عید تلویزیون نشونش میداد، سالهای خونهی قیطریه، سالهای بابابزرگ. کلن چمه من امروز!! |
راستی این سکانسه هم ایده ی جالبیه، یادم بمونه