Desire knows no bounds |
Saturday, January 28, 2012
درو که باز میکنم، بوی سیگارِ مونده میزنه تو دماغم. همهجا ترکیده. از امتحان برگشتهم. صبح دو تا تلفن مفیدِ کاری داشتهم که یه عالمه وقت منتظرشون بودم و شاد و مسرور رفتم سر جلسه و امتحانمو خوب دادم و برگشتم. آخریش بود دیگه. خیالم راحت شده و درو که باز میکنم بوی سیگارِ مونده میزنه تو دماغم. همهجا ترکیده. «همهجا ترکیده» یعنی خوب. یعنی اونقد حالم خوب بوده که مث مونیکا همهجا رو برق ننداختهم بلافاصله بعد مهمونی. ولش کردم به امون خدا تا امروز. یعنی خیلی خوب. صبح، تلفن دوم که تموم شد، گوشی رو که قطع کردم، به این فکر کردم که دیگه چههمه بد نیستم با این گوشیم. دیگه زنگش حالمو بد نمیکنه. حتا وقتی عدد "1" میفته روش دیگه عین خیالم نیست. آرومم، حتا با اون "1"ِ کذایی. طپش قلبم تموم شده. تلفنو شوت کرده بودم تو کیفم و با نیشی باز مقنعه سرم کرده بودم برم امتحان بدم. ای که لعنت بر مخترع مقنعه. درو باز میذارم، یکی دوتا پنجرهرو هم باز میکنم بلکه کوران شه بره بیرون این بوی دودی که انگار رفته به خورد در و دیوار. ساختمون خالیه. صدای موزیکو میتونم بلند کنم. خیلی بلند. عاشق وقتاییام که هیشکی نیست. که ته ذهنم نگران هیچ آدمی هیچ جنبندهای نیست. که افسار ولوم موریک کامل تو دست خودمه. کتری رو آب میکنم میزنم به برق، دستکشا رو دستم میکنم شروع میکنم به مرتب کردن و تمیز کردن و شستن و جمعوجور کردن. سلکشن خیلی خوبیه این «بلو-کافه»ی پنج. تام ویتس با صدای بلند ساختمونو گذاشته رو سرش. خیلی بلند. چهقدر پارسال همین موقع همهچی هنوز دور از ذهن بود برام، دور از دسترس. انگار دنیا رو دو تیکه کرده باشن. دو شقه. با یه متر فاصله از هم. بیشتر، یه متر و نیم مثلن. بین اون دو شقه، یه درهی عمیق. که اگه سقوط کنی؟ که نمیدونم چی. همیشه اونقدر از سقوطه ترسیده بودم که به هیچ چیز دیگهش فکر نکرده بودم. هزار سال فقط ترسیده بودم. یه کیسه زبالهی بزرگ برمیدارم ظرفای نیمخورده و پاکتا و بطریای خالی رو جمع میکنم میریزم توش. لیوانا و بشقابا رو میذارم تو سینک. زیرسیگاریا رو میتکونم تو سطل. روی کابینتا رو خالی میکنم و دستمال میکشم. آب داغو باز میکنم رو ظرفا. بوی این مایع ظرفشوییه رو خیلی دوست دارم. این روزا رو خیلی دوست دارم. پارسال خیلی فرق داشت. من وایستاده بودم اونور، رو تیکهی اونوریِ دنیا، و جرأت نمیکردم بپرم اینور. همهش یه متر، یه متر و نیم بودا، اما میترسیدم. هزار سال بود نپریده بودم. هی فقط نگاه میکردم به ته درههه. امسال اما همهچی فرق میکنه. یه روزی رسید که دیگه فکر نکردم. به هیچی فکر نکردم و پریدم اینور. اونقدرام سخت نبود. ترس داشت، ولی نه اونهمه. یادم نیست چه روزی بود دقیقن. خیلی اتفاق مهمی بود، اما روزشو یادم رفته. مهم بودنش خستهم کرده بود. فراموشش کردم. دیگه به تاریخش فکر نمیکنم. ظرفای شسته شده رو میچینم تو جاظرفی. بخار آب داغ و بوی مطبوع لیمو و آشپزخونهی تمیز. یه بشقاب کوچیک برمیدارم، دو سه تا خیارشور و دو تا زیتون سیاه و بادوم زمینی و یه پیک عرق. همهی چراغا رو خاموش میکنم جز اون دوتا آباژورا. میشینم کف زمین. میشینم سر جام. سر جایی که دوسش دارم. جای خیلی عجیبی هم نیست از قضا. جاییه که افسارمو با دست خودم بستهم به پایهی صندلی، با دست خودمم بازش میکنم، همین. بعد با خودم فکر میکنم آخه الاغ، تمام خواستهت همین بود از زندگی؟ الاغ درونم بیلحظهای مکث جواب میده: اوهوم2. دلم تنگ میشه یههو. یاد تو میفتم. منتظرم. منتظر تو موندن تنها اتفاق عجیب این روزهامه. غُرَم نیست ازش اما. دارم یاد میگیرم صبر کنم ببینم چی میشه. دارم یاد میگیرم تا از یه چیزی خوشم نیومد رَم نکنم برم پی کارم. یه پیک دیگه. مدتهاست ذهن من داره اون تهتها منتظرت بودنو مث یه آدامس میجوئه تو خلوت خودش، مث یه تیکه خمیر بازی ور میره باهاش، بیکه حجم قابل تشخیصی بسازه ازش. اولین بارمه. بعد از پریدن و رسیدن به این یکی شقهی دنیا، تو این جزیرهای که همهچی یواشه و همهچی یکدستئه و همهچی صامته، این آدامسه تنها اتفاق متحرک زندگی منه، به آرومترین و کمحرکتترین شکل ممکن. پیک سوم. من همیشه منتظر خودِ بعد از پیک سوممام. آب کتری لابد دیگه تموم شده. تا حالا آدامسِ زندگیِ کسی بودی؟
|
باید حس جالبی باشه: آدامس زندگی کسی بودن
5 سال
"منتظر تو موندن تنها اتفاق عجیب این روزهامه"
من منتظرم
مرد میره باز
میره اون سر تر دنیا
میره 4 ساعت دورتر از 4 ساعت و نیم الان
دلم برات تنگ شده
چقدر دلم برات تنگ شده
زياد بنويس
از ايگ بنويس
کاش بشه بيام
جمع شيم يه روز
بازم بنویس.
دوس دارم خوندنشو.:)
www.otagheaabi.blogfa.com