Desire knows no bounds |
Saturday, February 18, 2012
18
دلم میخواهد بیاید نمایشگاه. همین امشب که شبِ آخر است. آخر وقتتر، هفتونیم اینطورها. دور بزند. کارها را ببیند. کمی گپ بزند. کمی گپ بزنیم. معاشرت کنیم. یک قهوه برایش بریزم با لیکور. قهوهبهدست بشیند روی مبل یکنفره. کارها را تماشا کند. بماند تا ساعت هشت. تا هشت که غریبهها بروند، خودمانیها بمانند. جمعوجور کنیم. دو پیک بزنیم دور هم. کمی تنقلات. ببندیم برویم. راه بیفتیم برویم همین پایین، همین سینما آزادی. «چیزهایی هست که نمیدانی» ببینیم. دلم میخواهد فیلم را برای اولین بار با هم ببینیم. حتا وسط فیلم دستم را گرفته باشد. کنارم باشد موقع تماشای فیلم. هر دو فیلم را دوست داشته باشیم. بزنیم بیرون. یازده شب. تهران. خلوت. بارانی. خنک. بگوید برویم خانهی من. برویم. Labels: stranger, یادداشتهای روزانه |
Comments:
Post a Comment
|