Desire knows no bounds |
Sunday, February 5, 2012
5
خوابم میآید. روز خوب و مطبوعی داشتهام و حالا خوب و خستهام. سرد است. از زیر پتوی گرم میخزم بیرون، همانجور بیلباس، با تنی مورمور و پاهای برهنه میروم توی کتابخانه، میگردم «خانهی ادریسیها» را پیدا میکنم، ورق میزنم، همانیست که باید باشد، چراغهای اتاقهای بچهها را خاموش میکنم برمیگردم توی تخت. دلم قصهی ایرانی میخواهد و آبپرتقال. آشپزخانه؟ هوا سردتر از این حرفهاست. یک چیزی اما مثل شمع، مثل یک شعلهی کوچک کمسو، مثل نور چراغ پدر ژپتو آنجا که توی شکم نهنگ بود ته دلم روشن شده. یک شعلهی کوچک گرم و مطبوع. میترسم بنویسماش. بله. درون من یک موجود خرافاتی نشسته و دارد مدام میزند به تخته، و خیال میکند اگر زودتر از موعد راز شعلهاش را بنویسد همهچیز خاموش میشود، دوباره. دستهایم را میگیرم روی گرمای کمرمقاش، گرم میشوم، ولرم. میخزم زیر پتو. «خانهی ادریسیها» را برمیدارم. چند صفحهای میخوانم. خوابم میبرد. Labels: یادداشتهای روزانه |
Comments:
Post a Comment
|