Desire knows no bounds |
Sunday, February 5, 2012
بعضی پروژهها هستن در زندگانی، که از همون بی بسماللهش میرن رو اعصاب آدم. از همون روز اول با خودت فکر میکنی عجب غلطی کردما، و هی منتظری زودتر بگذره زودتر تموم شه بره پی کارش. بعضی وقتا اما، بعضی پروژهها، از همون نقطهی صفر میچسبن به آدم. از همون لحظهای که مطرح میشه حاضری ساموار وایستی پاش. میدونی پروژههه راستِ کارِ خودته. خسته نمیشی، غر نمیزنی، با همهی ریسکها و بدقولیها و سختیهاش کنار میای. از همهی قسمتاش شروع میکنی به لذت بردن. کیف میکنی از آدمایی که برا کارشون اینهمه ارزش قائلن و اینهمه کانسپت دارن و اینهمه جزئیات براشون مهمه، کوچکترین جزئیات. آخخخ که من میمیرم برای جزئیات. آدمایی که از بحثای جدی و کاری گرفته تا یه گپ سادهی شخصی، باهاشون خوش میگذره بهت. از کلهی صبح تا پاسی از شب هم که سر کار باشی، پرانرژی و راضی و خوشحالی. انگار پروژهی خودته. انگار داری خودتو پرزانته میکنی. میدونی؟ وقتایی که از ته دل مایه میذاری واسه کارِت، از تهِ تهِ دل. ازین وقتامه الان.
|
Comments:
Post a Comment
|