Desire knows no bounds |
Tuesday, February 14, 2012
داشتم میگفتم، نشسته بودم روی فنکوئل ته سالن و همهچیز داشت میسوخت و اشک از چشمهام سرازیر بود و هیچ کار دیگری نمیشد بکنم جز خواندن. «تجربه»؟ برای چشمهای عادی هم زیادی ریز و تو-هم-تو-هم است، چه برسد به چشمهایی که دارد میسوزد. «الف»؟ بهتر بود باز، سفیدخوانیهایش حال آدم را خوب میکند، با آن چشمها اما قبول کنید الف هم نمیشد خواند. تنها راه باقیمانده آی-جان بود. انگشتانت را میگذاری روی صفحه و سبابه و شست را از هم باز میکنی و همهچیز درشت میشود. تا ساعت نُه کلی مانده بود. لنگدراز خواندم و آدامس دود شده. حواسم به کل پرت شد تا نُه. بعد هم رفتم کپسول قهوه خریدم و سوشی خوردیم و اوضاع کمی بهتر شد. کمی.
|
Comments:
Post a Comment
|