Desire knows no bounds |
Sunday, February 19, 2012
تابستون بود اون موقع هنوز. خونهی دوستی یه موزیک عجیب شنیده بودم، ازش پرسیده بودم این کارِ کیه، جواب داده بود «مارکوف»، جوابتر داده بودم من تو زمستون یه نمایشگاه دارم که این موزیک راستِ کارِ اون نمایشگاهه... میخوام بگم ذهنم از همون لحظهی اول درگیر پروژه مونده بود انگار.
من؟ میونهای با تصویرِ خودم ندارم. از تصویرِ صورتم توی عکسها خوشم نمیاد. نه که به زشتی یا خوشگلیِ صورتم ربط داشته باشه، نه، از تصویرِ صورتم خوشم نمیاد. برای همینه که همیشه ترجیح میدم اینور دوربین باشم تا مقابلش. این مشکل رو با بدنم ندارم. با تصویر بدن برهنهم هیچ مشکلی ندارم، با صورتم چرا اما.
بعضی روزها بعضی اتفاقها بعضی لحظهها هست در زندگانی، که تو بعد از از-سر-گذرونشون با خودت فکر میکنی زندگی ارزش رسیدن به اینجا رو داشته. میارزیده اینهمه بدوئی، اینهمه اتفاقات عجیب و غریب رو تحمل بکنی که برسی به اینجا. دیشب برای من یکی ازون شبها بود. یکی از معدود شبهای واقعیِ زندگیم. با خودم فکر کردم هووووم، چه خوب شد که تا تهش رفتم، چه خوب که رسیدم به امشب.
هزار سال پیش، یه روز که داشتم عکسامو تماشا میکردم، متوجه شدم سالهاست تو دوربین لبخند واقعی نداشتهم. متوجهتر شدم سالهاست واقعن نخندیدهم. از اون لبخند احمقانهی توی تمام عکسا بدم اومده بود. با خودم قرار گذاشتم تا وقتی لبخندم واقعی نشده دیگه عکس نگیرم. خیلی سال گذشت. خیلی... حالا؟ خندیدنِ واقعی رو از یاد بردهم گمونم. احتیاج به تمرین دارم.
این نمایشگاه آخر برای من یه سفر عجیب بود. در تمام مدت برگزاریش احساسات من متناسب با فضای نمایشگاه دستخوش تغییر بود. هیچوقت اینهمه تنیده نشده بودم به یک پروژه، برام مهم نشده بود اتفاقات توش. همینجور که توی سالن قدم میزدم و کارها رو برای بار هزارم تماشا میکردم، ذهنم مدام در حال پراسس بود. تمام مدت یک سری پارامترهای شخصی توی من در حال آنالیز بود. نتیجه؟ عالی. به زعم خودم عالی. گمونم یه مرحلهی مخفی اما عمیق رو توی خودم از سر گذروندم که در حالت عادی به این آسونیها رو نمیومد، به این آسونیها نمیشد بهش بپردازم. تمام گپهای این مدت با خودِ آرتیست، برای من به مثابهِ یک سری فلشبک بود. یک سری فلشبک که اینبار اما داشتم با فاصله نگاهشون میکردم. دیگه خودم رو مرعوب اون لحظهها نمیدونستم. رودررو بودم با موقعیت، میتونستم راجع بهش با یک آدمِ دیگه با صدای بلند حرف بزنم، میتونستم همهچیز رو از سر بگذرونم. حالا که نمایشگاه تموم شده، چند قدم بالاتر از جاییام که قبلن ایستاده بودم. حالا دارم با خودم فکر میکنم تمام اون دویدنها و نشدنها و زمین خوردنها و باز مدام دویدنها چههمه ارزش رسیدن به یک همچو امشبی رو داشت. بَعد؟ بَعدی نداره. آدم مگه قراره چی بخواد دیگه از زندگی؟
|
Thanks.
http://en.wikipedia.org/wiki/Murcof