Desire knows no bounds |
Monday, February 6, 2012 میدونستم داره از چی حرف میزنه. میفهمیدم داره کدوم دوره رو سپری میکنه. انگار که تراشههای پوست خودم باشه روی دیوار. همون خطها، همون تَرَکها. وسط صحبتامون تلفنش زنگ خورد. حوالی همون ساعات آشنا. لحنش عوض شد. رفت توی سالن. صدای زن جدیِ دو ثانیه پیش به کل عوض شد، لحنش تغییر کرد، جملاتش، تون صداش، همهچیش. یادمه دوران کلاسهای تقوایی چهقدر خواسته بودم همین رو، همین صحنه رو بنویسم، تبدیلش کنم به فیلمنامه. ده دقیقهش رو نوشته بودم و گذاشته بودمش کنار. نشده بود، ادامه نداده بودم. هیچوقت ادامهش ندادم اما تا خودِ امروز هر روز بهش فکر کردهم، هر روز. و میدونم تا روزی که ننویسمش، ازش خلاصی نخواهم داشت. حالا این تَرَکها، همون سکانسهای فیلمنامهی رهاشدهی خود منن انگار. شناسنامهی من، بخش بزرگی از شخصیت من، پیجیده شده لای هزار لایه پارچه. حالا اون تَرَکها اینجان، جلوی چشمای من، روی دیوار. انگار که سلفپرترهی من باشن، خودِ خودِ من. دلم میخواد یه روز، دست بکشم روی این تراشهها، روی این خطوط، روی این شیارهای تنِ زن. کُند، بیحرف، بیفشار. لمس اون تَرَکها برای من مثل یک سفر میمونه، یک سفر اودیسهوار، که از سطح پوست شروع میشه و من رو میبره تا اعماق تن زن. شاید برای همینه که «اولیس»ِ مارکوف اینهمه من رو یاد زن میندازه. به چشمهای درشتش نگاه میکنم و میفهمم داره از چی حرف میزنه. میفهمم اون شیارها آدم رو تا چه عمقی میبره. چند سال حرف، چند سال سکوت؟ فکر میکنم این خطها، این کشالهها، بیش از هر عکس پرسنلی، بیش از هر پرترهی صورت، تصویر منِ «من»اند روی دیوار. |
Comments:
سخته حرف زدن درباره اش... تقریا نشدنی... هر کلمه ای اضافه بشه بهش مث یه ساز ناکوک مسخره خودش طرد میشه.... دفعه چهارمه دارم این پستو میخونم...
Post a Comment
|