Desire knows no bounds |
Saturday, February 11, 2012
همیشه، حالا همیشهی همیشه هم که نه، گاهی وقتا، یه جایی هست، یه نقطهای یه لحظهای تو دور هم جمع شدنامون، یه حال و هوای نارنجیِ خودمون-طور، که رامین هربار تو اون لحظه، تو اون موقعیت، برمیگرده میگه جای فلانی هم خالی. خیلی طبیعی هربار این اتفاق تکرار میشه.
تو اون لحظه، تو اون حال و هوای خوش مستی و دور همی، هیچ مناسبت دیگهای تو ذهن آدم نیست جز اینکه آخخخ، جای فلانی خالی. بیحاشیه و از ته دل. که یعنی فلانی چه حال میکرد با این حال و هوا. چه متعلق بود به این جمع، به این جمعِ توی این لحظه لااقل.
خیلی وقتا به این فکر میکنم. به این که چهطور یه آدم شروع میکنه تمام تعلقهای گذشته رو بریدن. من؟ آدمِ بریدن نبودهم گمونم. رَم میکنم، زیر میز میزنم، اما نمیبُرم. یادمه یه روزی، تو اوج خشم و عصبانیت از عالم و آدم، تو اوج «میرم و دیگه پشت سرمو هم نگاه نمیکنم»، آقای دوستم گفت «الاغ، این رفقاتو از توی تخممرغشانسی پیدا نکردی که به این راحتی بخوای از دستشون بدی. نگهداشتن هر چیزی زحمت داره، هزینه داره. بمون، تلاش کن، بحث کن، دعوا کن، غر بزن؛ اما به این راحتی چیزهای مهم زندگیتو نذار کنار». من؟ آدمِ نصیحتپذیری نیستم. تو اون لحظه هم مث همیشه یه واکنش منفی و عمرن-طور نشون دادم از خودم. اما بعضی جملهها اونقدر صادقانه به زبون میان که مث میخ میرن تو مغز آدم. اون دوره، یادمه زدم زیر میز و همهچیو ریختم به هم و یه مدتی هم رفتم پی کارم حتا، اون جملههه اما، اون میخ کذایی، رفته بود تو مغزم. بیرون نمیومد. یه مدت طولانی انداخته بودمش گوشهی لپم، خیس میخورد واسه خودش، بیهیچ کُنش خاصی. اما ته دلم، عمیقن باور داشتم که هر چهقدر هم خوششانس باشم نمیتونم اون آدما رو از توی هیچ تخممرغ دیگهای پیدا کنم. کمی که گذشت، زمان که گذشت، آرومتر شدم، عاقلتر شدم، منصفتر شدم، بردبارتر شدم حتا، برگشتم سر خونه زندگیم. سر جایی که با همهی سختیها و دلخوریها و شدنها و نشدنهاش، به خاطر همین چهارتا لحظهی بیغلوغش و منحصر به فردش، به دنیا میارزید.
همهی اینا رو گفتم که بگم هر آدمی در زندگانی، باید یه آقای دوستمِ عاقلتر از خودش داشته باشه در زندگانی، غیراحساساتیتر و بردبارتر و دور-نِگرتر، یه «مو»ی عاقل، که به عنوان یه ناظر بیطرف حرف بزنه باهات، که بتونه بعضی جملهها رو مث میخ فرو کنه تو مغزت؛ هرچهقدر هم بگی نرود میخ آهنین در سنگ، خودم به تنهایی یک مثال نقضِ بزرگام بر این عبارت.
|
و اینجا البته که میز نیست و ما هم آدم زیر میز زدن نیستیم اما آدم است دیگر . گاهی می زند زیر همه چیز . میز که جای خود دارد !
با اینهمه اما گاهی برگشتن و دیدن میز که با هر آنچه که روی آن است همینجور سالم و دست نخورده سر جای خودش است حال خوبی دارد .
مثل امروز که به لطف ف. ل.تر شکن جدید وقتی اینجا آمدیم بی که - سلام بر همه ی بی که های عالم کلن - بدانیم چه خبر است با میزی مواجه شدیم که متاع روی آن سخت آشنا می آمد . و ما در عجب که جل الخالق اینها را قبلا جایی خوانده ایم !
بعد انکشف که ف.ل.تر شکن جدید یکراست ما را برده است به دو سال پیش و مقابل کرده است با میز دو سال پیش و مطلبی راجع به کافه و کافه چی .
و البته اندکی بعد آمدیم به همین جا . به امروز . و دیدیم که چقدر خوب است میز . و ماندن میز با هر آنچه که روی آن است . که حتی بعد از دو سال هنوز لطف دارد .
میز که اینست ، تکلیف آدم معلوم است دیگر . و البته که این هم نکته ای است که همان عاقلان دانند !