Desire knows no bounds |
Saturday, March 31, 2012
بر شما باد که بعد از ظهر آخرین روزهای تعطیلات را در تخت بگذرانید، سیر و خوشاخلاق، به خواندن نوشتهی درخشان مازیار اسلامی در باب «جدایی نادر از سیمین»، و باقی پرونده، در شمارهی بیستم «مهرنامه».
به درستیکه اگر مثل من تا امروز نخواندهاید، از زیانکارانید.
|
با تشکر
اما دو تا نقد ِ خیلی جدی به این نوشته دارم. اول اینکه نویسندهش که انقدر به فرم و ساختار ِ بصری ِ فیلم (به عنوان ِ ابزار ِ کار ِ فرهادی) توجه داره، به فرم و ساختار ِ خودش، به ابزار ِ خودش توجهای نداره. نوشتهش چنان از پراکندگی ِ اصطلاحات و واژههای سختخوان رنج میبره که ترسناک میشه یه جاهایی. تا جایی که مجبورت میکنه برای خوندن ِ یه جملهی ساده هم از واژهنامه کمک بگیری گاهی. این ضعف خیلی بزرگییه که متاسفانه دامان ِ خیلی از اهل قلم رو گرفته. چه در استفادهی زیاد از اصطلاحات انگلیسی (جاهایی که هیچ ضرورتی ندارن)، چه در استفاده از کاربرد معنایی ِ مصدرها و شکلهای مختلف واژههای عربی (که در مورد مازیار اسلامی، این دومی بیشتر آزار میده).
اما مشکل دومی که به نظر من رسید، نگاه ِ بسیار بسیار تاویلدار و خودمحور ِ مازیار اسلامی بود. تا حدیش کاملن قابل قبول و پذیرفتهشدهست، که اصلن ذات ِ هر نقدییه. اما نمیتونم درک کنم اونهمه برداشت ِ شخصی رو. من ِ نوعی اتفاقن لذت میبرم اگر نگاه ِ متفاوت و شخصیای از یه منتقد بخونم و شیوهی نگاه ِ جدیدی یاد بگیرم. اما وقتی مدام این برداشتهای شخصی رو در حال ِ تفسیر به رای ببینم و فلسفهبافی، آزار میبینم. اگه این متن نمایندهی نگاه ِ هرمنوتیکی به سینما باشه، خب من با اون هم مخالفام پس. بذار مثال بزنم: برای من جالب بود که مازیار اسلامی به درگاهها به عنوان ِ بستر تنشهای داستان اشاره میکرد. اما تفسیرات ِ بعدش آزارم میداد. اگرچه یه اشارهی گذرا به این مساله میتونست لذت ِ یه کشف ِ جدید رو به من منتقل کنه، اما اصرار و تاکیدش پسام میزد. اینکه یه سری اتفاقات در آستانهی درگاه ِ مکانهای مختلف میافته خیلی دلیل سادهای میتونه داشته باشه. کجای دنیا کسی دیده که یه دعوایی انجام بشه (تا این حد تنشزا) و طرفین ِ دعوا بعدش همچنان کنار هم نشستهباشن؟ حتمن دعوا به خارجشدن ِ یه نفر از صحنه ختم میشه. یکی همیشه صحنه رو ترک میکنه و این ترککردن از سقف نمیتونه انجام بشه طبیعتن. اصلن سکوت ِ بعد از دعوا در همین حالت تاثیرگذاره؛ که اون دو تا آدم جدا از هم باشن بعد از اوج ِ تنش. یا خب واضحه که آدما در مقابل ِ چشم ِ غریبهها به گوشهی خلوتی پناه ببرن و در رو ببندن که صدا بیرون نره. داستان این رو میطلبه. چرا یه چیز ِ به این سادگی و جهانشمولی باید دستمایهی چنان تفسیرهای پیچدرپیچای بشه و ذرهای هم نسبیگرایی به خودش راه نده؟
کمکم دامنهی این تفسیرهای خودمحور چنان گسترده میشه که سکانس ِ قبل از آخر ِ دربارهی الی، به پیشگویی ِ سرنوشت گلشیفته فراهانی مفتخر میشه. خب اینهمه تاویل، جز آشفتهکردن ِ ذهن ِ مخاطب (و البته متاسفانه مقداری کاریزما ایجاد کردن برای نویسندهش) چه سودی داره؟
البته همچنان با نظر تو در این قسمت که نوشتهی درخشانای بود موافقام. اما کاش متواضعانهتر بود