Desire knows no bounds |
Thursday, April 5, 2012
00 : 00
خیلی سال پیشا، روز آخری که دوبی بودیم، اونوقتایی که دوبی فقط یه سیتیسنتر داشت از مالهای دنیا، رفتیم فروشگاه فیلا، بَرِ میدون جمال عبدالناصر، یه جفت کتونی سورمهای خریدم، فیلا طبعن. بعد رفتیم سیتیسنتر، بابام یه کولهی نایک برام خرید، به سلیقهی خودش، سورمهای طبعن. تصویر این دوتا خرید، با دیتیل یادمه. اون کفش کتونی و اون کولهی سورمهای، شدن راحتترین و رفیقترین کفش و کولهی دنیا.
خیلی سال پیش، سال هشتاد و سه، آخرای تابستون، بعد از اونهمه اتفاقات عجیب و غریب عید، بعد از اون دوران طولانی غارنشینی، بعد از اون بیماری سخت تو تنهایی، اولین روزی که از خونه زدم بیرون، یه روپوش کوتاه مشکی تنم بود، یه جین کهنهی کمرنگ، یه شال، کتونی و کوله سورمهایه. روزهای سختی رو گذرونده بودم. آثار بیماری هنوز توی صورتم مشهود بود. احتیاج داشتم چیزایی تنم کنم که بهم روحیه بدن. اون روپوش و اون کفش و کوله تنها داراییهای مورد علاقهم بودن اون روزا.
خیلی سال گذشته. خیلی لباسها و کفشها و کولهها اومدهن و رفتهن، اما نه اون کتونی فیلا رو تونستم بدم بره، نه کوله سورمهایه رو. کتونیه یه جاهاییش وراومده دیگه، بسکه انداختمش تو ماشین لباسشویی. کولههه هم جیب روشو ورکمایستر مفقود (همسترمون) جویید. تنها یادگاری که از ورکمایستر مونده همین جیب جوییده شدهست و دو تا قفس بزرگ. البته الان که فکرشو میکنم میبینم نه، دو تا چیز دیگه هم هست. سیم مونیتور دسکتاپ، و سیم اون یکی خط تلفنمون. مرحوم به سیمهای خاصی علاقه داشت. سیمهایی که پشت کتابخونههای سنگین بودن و نمیشد به راحتی عوضشون کرد. الان یه دسکتاپ زمینگیر داریم، با یه تلفنی که هرگز زنگ نمیخوره.
این روزا لباس پوشیدنم خیلی عوض شده. چه به نسبت دوران سیتیسنتر، چه به نسبت سال هشتاد و سه، چه حتا به نسبت سال هشتاد و هشت. اما هنوزم که هنوزه، میدونم هیچ کتونیای قد اون فیلاهه راحت نبوده تو پام، قدمو بلند نمیکرده اونهمه. بند هیچ کولهای دیگه مث اون نایک سورمهای اونجوری توش کش نداشت. اونهمه راحت نبود. چه کوههایی باهاش رفتم و انگار نه انگار چیزی رو دوشمه. حالا اما کافیه نیم ساعت یه کیف معمولی بندازم رو شونهی چپم، تا سه روز رگ کذایی غر میزنه.
چند وقت پیشا یه جفت کانورس خریدم نمیدونم دیزاین ویژهی چیچی. خوشگل بود و راحت. با خودم گفتم ایول، چه مث فیلاههست. هیچ کولهای اما تو این سالها دیگه اون کوله نایکه نشد. بعد ازینکه ورکمایستر جوییدش، یتیم شدم از لحاظ کوله. میخوام بگم کفشه و کولههه، رسمن شدن متر و معیار زندگیم. رسمن شدن استاندارد راحتی، ایزوی تعلق خاطر شخصی.
امشب، دیروقت، وقتی نشسته بودیم کنار خیابون سالاد میخوردیم با معجون هندونه-آلبالو، یا وقتی اون موزیک جواد اما باحال پخش میشد تو تونل، یا حتا موقع کمربند ماشین -بله، من تا آخر عمر با کمربندها همین مشکلو خواهم داشت-، تمام مدت یاد کفش و کولههه بودم. به اینکه آخیششش، چه بلدم این جاهه رو، این آدمه رو. که آخیشش، کفش خودم، کولهی خودم. با بند وراومده و ورکمایستر و همهچیش اصن.
|
Comments:
بعضي ها، لامصب ميان مي شينن ، ميشن همون كولهه همون نايكه، از بس راحتند و از بس مي مونند و هميشه شايد جاي دندوناي وركمايستر ( اسم قحط بود؟!) مونده باشه روشون، ولي با مي ارزند به 100 تا كانورس، به 100 تا كلاركس...يا شانل و ديور.
Post a Comment
|