Desire knows no bounds |
Friday, May 18, 2012
دروغ چرا، یک جایی ته دلم دارد غنج میرود. حالا نه که کولیبازیهایم تمام شده باشد و مدام دونقطهنیشِباز باشم و اینها، نه، اما حواسم هست که یک چیزی ته دلم مدام دارد غنج میرود. پیغمبر میگوید باغچهات با من. اینجا هم کباب درست میکنیم و آنور ریحان میکاریم و نعنا. سارا و علیرضا میگویند میشود خیار و گوجه و بادمجان کاشت، حتا توتفرنگی. رضا میگوید کولره درست همان صدایی را میدهد که توی وبلاگت نوشته بودی. این یکی رفیقمان پلان صندلیها را میکشد و گیر داده کف را الوار بیندازیم یا نه. حمید میگوید چوب پنجساله هم داریم، توی کارگاه، مطمئن، تَرَک نمیخورد. آیدین هم بیاید دیگاش را بگذارد آن وسط، جای حوض. طبقهی بالا را بدهیم فروغ. من؟ زودتر دلم شلنگ قرمز میخواهد و یک سطل رنگ سبز. اوسجلیل میگوید ده روزه جمعش میکنیم. Labels: یادداشتهای روزانه |
خوشحالم برات
اما اینش از همه بهتر بود
طبقهی بالا را بدهیم فروغ
به نشانه ها ایمان دارم