Desire knows no bounds |
Monday, December 3, 2012
بعضی چیزها را آدم محال است فراموش کند. نمیدانم. شاید هم محال نباشد. امروز اما بعضی چیزها، فراموش کردنِ بعضی چیزها برایم محال است، و در همان لحظه دلتنگیآور. دارم تبدیل میشوم به متخصص دلتنگی برای امور محال. دلتنگیِ کُشنده، کُشنده و طاقتفرسا و نفسگیر.
خوابم برده بود. یا شاید داشت خوابم میبرد که گردن و سرشانهام را بوسیده بود. شروع کرده بود گردن و سرشانهام را بوسیدن. نه از آن جور بوسههای معمولِ بعد از همآغوشی. نه از آن جور بوسههای تحریککنندهی مخصوصِ همآغوشی. حتا از جورِ بوسههای معمولِ «حواسم بهت هست»طور هم نبود. مرا وسط خواب و بیداری فشرده بود توی بغلش سرش را آورده بود به بوسیدن گردن و سرشانهام، از آن جور بوسهها که آدم از بچهاش میکند. شبیهِ بوسهای که امشب از پشت کمر آریو کردم وقتی بغل علیرضا خواب بود و پولیورش بالا رفته بود. یکجور محبتِ خُلّصِ بیحاشیه. بیچشمداشت.
وسط آن خواب و بیداری، هُشیار شده بودم که چه عجیب، توی این بیست و چهار ساعت، اینجور بوسیدنِ آدم هیچ محلی از اِعراب نداشت. ندارد. عجیب بود و عجیب به دلم نشسته بود. برگشته بودم چند ساعت قبل، توی آن بالکن کوچک و سرد، و بعدتر، توی تراس، زیر شاخههای درخت خرمالو، و حتا توی جاده، وقتی برگشته بود پالتویش را انداخته بود روم و هرازگاهی از توی آینهی جلو نگاهم میکرد، همان موقع که توی دلم خندیده بودم که کرهبزو ببینا، چه ادای جنتلمنا رو درمیاره واسه من.
Labels: تصویر، خنجر، خاطره |
بي نگاهي به چشماني
بايد به خانه رفت
بي درنگي کنارِ دري
بايد به خانه رفت
پرده را کشيد
سر بر آستاني نهاد و گريست
مثلِ گلي بي نام
کنارِ جويي خشک
گذشته مي شکفد ناگاه
آوازي
پنهان و ناهوشيار
غافلگيرمان مي کند
پايِ تيرِ چراغي
سر پيچِ کوچه اي
زيرِ سايه يِ ناروني