Desire knows no bounds |
Tuesday, December 25, 2012
بطریانه - یک
بطری رو به من است. باید اعتراف کنم. اعتراف که نه صادف باشم. به نظرم در این جمع بطری لازم نیست. هرچه بپپرسند جواب میدم. رضا و سارا وآیدا و هجرت و فروغ و رامین کلا می دانند. خود من اند. عجیب نیست آدمها را ندیده باشی و این همه نزدیک باشی. باز بگویید وبلاگ کاربری ندارد. بیایی و آنقدر نزدیک باشند به تو و نتوانی برگردی. تهران شده پاریس لامصب. فکر کنم به شهر نیست به آدمهاست. ترافیک و شراب و دوما نیست. مثله شدم. گیر کردم بین شهرها. بین آدمها، بین خودم. اصلا همین که اینها را اینجا می نویسم یعنی چند پاره شده ام؛ چه مجازی چه واغعی . ابراهیم لازمم که معجزه کند و این مرغ هزارپاره را جمع کند از سر کوهها. . Labels: از بطریها و روزها |
آدم هایی که ندیده ای ؟!
این آدم ها ؟!
پس شما کی هستین پس ؟! اگه شماها همدیگه رو ندیده باشین که وضع خیلی خرابه که . خیلی غمگینه که . حتی اسف باره که . یعنی که شما هم حتی ؟!
یعنی شما چهار پنج نفر هم همدیگه رو ندیدید و نمی بینید ؟!
این خوبه که اینقدر به این نزدیکید اما ندیدن چرا ؟ چرا ندیدن ؟!
اگه اینجوریه که وضع ما که خیلی بهتره که ! ما هم مثل شما هیشکی رو نمی بینیم پس . ما هم فقط هر کی رو می فهمیم و درک می کنیم ،از همون دورادوره . از راه دور . فهم دور . ور ٍ دور . بی هیچ دیدنی . دیداری . و بی هیچ نزدیکی یی !