Desire knows no bounds |
Monday, December 31, 2012
بطریانه - شانزده
گاهی فکر میکنم خیلی حوصله داریم و گاهی خیلی کم حوصله ایم. اما خب راهش را برای جبران هر دو حالت پیدا کرده ایم. بطری! وقت بی حوصلگی هایمان طولانی میشود بطری را میچرخانیم _ با شات یا بی شات، سلام آب سیب! _ و خب سوالهای روزمره امان را از هم میپرسیم و جوابهای صمیمانه ای هم دریافت میکنیم. البته با اندکی چاشنی تعجب و هیجان زدگی که بدیهی ست. وقتی که خیلی حوصله داریم تعدادمان بیشتر میشود. انگار در باغی را باز کرده باشیم که درختانش میوه نداشته باشند اما باغدارانش مهمان نوازهای خوبی باشند. و باز هم بطری را میچرخانیم _ با شات یا بی شات، سلام آب سیب! _ و خب سوالهای روزمره امان را میپرسیم و جوابهای صمیمانه ای هم تحویل میگیریم. البته با اندکی چاشنی شیطنت و هیجان زدگی که بدیهی ست. به ظاهر هم هیچکس خبر جدیدی برای گفتن ندارد ولی اَمان که بطری چاره ی این بی حوصلگی جمعی ست. خرد ناخودآگاه جمعی را به خبر خودآگاه جمعی تبدیل میکند _ سلام سلینجر! _ اما غرض اینکه، بازی بازی معاشرت میکنیم، جدی جدی زندگی. انگار عده ای آدم با تجربه جمع شده باشند که بلدند قسمتهای بد و مسئله دار و حاشیه دار زندگی را پشت در باغ بگذارند و بیایند داخل. انگار کفشهات را کنده باشی و آخیش بلندی هم گفته باشی و آمده باشی تو و بطری را هم بدهند دستت و بگویند زود هورت بکش کار داریم، همین که گفتم! _ سلام ویراستار _
Labels: از بطریها و روزها |
Comments:
Post a Comment
|